مناجات اميرالمومنين(منتظران ظهور)
حقانيت و اثبات اميرالمومنين و دعا براي فرج امام زمان
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:شعر,اربعین,آیی, :: 17:24 ::  نويسنده : باقرزاده

 

 

 

از سر ِناقه ی غم شیشه ي صبر افتاده

همه دیدند که زینب سر قبر افتاده

 

چشم او در اثر حادثه کم سو شده است

کمرش خم شده و دست به زانو شده است

 

بیت بیتِ دل او از هم پاشیده شده

صورتش در اثر لطمه خراشیده شده

 

گفت برخیز که من زینب مجروح توام

چند روزیست که محو لب مجروح توام

 

این چهل روز به من مثل چهل سال گذشت

پیر شد زینب تو تا که ز گودال گذشت

 

این رباب است که این گونه دلش ویران است

در پی قبر علی اصغر خود حیران است

 

گر چه من در اثر حادثه کم می بینم

ولی انگار دراین دشت علم می بینم

 

دارد انگار علمدار تو برمی گردد

مشک بر دوش ببین یار تو برمی گردد

 

خوب می شد اگر او چند قدم می آمد

خوب می شد اگر او تا به حرم می آمد

 

تا علی اصغر تو تشنه نمی مرد حسین

تا رقیه کمی افسوس نمی خورد حسین

 

راستی دختر تو...دختر تو...شرمنده

زجر...سیلی...رخ نیلی...سرتو شرمنده

 

وای از دختر و از یوسف بازار شدن

وای از مردم نا اهل و خریدار شدن

 

سنگ هایی که پریده است به سوی سر تو

چه بلایی که نیاورده سر خواهر تو

 

سرخی چشم خبر می دهد از دل خونی

وای از آن لحظه که شد چوبه ی محمل خون

مجید تال

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:شعر,اربعین,آیینی, :: 17:10 ::  نويسنده : باقرزاده

 

 

يادش به خير روز و شبم با حسين بود

ذكر بي اختيار لبم يا حسين بود

پا تا سر ِ عقيله سراپا حسين بود

وقتِ اذان اشهدِ من يا حسين بود

 

ما تار و پودِ رشته يِ پيراهن هميم

يعني من و حسين،حسين و من ِ هميم

 

دور از تو هست ولي دست از تو بر نداشت

خسته شده ست ولي دست از تو برنداشت

از پا نشست ولي دست از تو برنداشت

زينب شكست ولي دست از تو برنداشت

 

مانند من كسي به غم و رنج تن نداد

آه و غمي چنين به دلِ پنج تن نداد

 

يادش به خير بال و پرش ميشدم خودم

سايه به سايه همسفرش ميشدم خودم

يك عمر مادر و پدرش ميشدم خودم

جايِ همه فدايِ سرش ميشدم خودم

 

نام ِ حسين حكم ِ قسم را گرفته بود

يك شب نديدنش نفسم را گرفته بود

 

يادم مي آيد آينه رويِ حسين بود

اشكِ دو چشمم آبِ وضويِ حسين بود

هم پنجه هام شانه ي موي حسين بود

هم بوسه هاي زير ِ گلوي حسين بود

 

يادم نرفته نيمه شب از خواب ميپريد

يادم نرفته تشنه لب از خواب ميپريد

 

ماندند كربلا كس و كاري كه داشتيم

آتش گرفت دار و نداري كه داشتيم

بي سر شدند ايل و تباري كه داشتيم

از ما گرفت كوفه قراري كه داشتيم

 

يك روز خانه يِ پدر ِ من شلوغ بود

يادش به خير دور و بر ِ من شلوغ بود

 

جاي سلام سنگ به من پرت كرده اند

از پشت بام سنگ به من پرت كرده اند

زنهايِ شام سنگ به من پرت كرده اند

شاگردهام سنگ به من پرت كرده اند

 

داغت نشست قلبِ صبور مرا شكست

زخم ِ زبانِ شام غرور مرا شكست

 

حالا فقط به پيرُهنش فكر ميكنم

ميسوزم و به سوختنش فكر ميكنم

دارم به دست و پا زدنش فكر ميكنم

بسكه به نيزه و دهنش فكر ميكنم ...

 

با روضه ي برادرم از هوش ميروم

با ضجه هايِ مادرم از هوش ميروم

 

از هر كه تازه آمده از راه نيزه خورد

گَهگاه سنگ، گاه لگد، گاه نيزه خورد

شد نوبت سنان، دهن ِ شاه نيزه خورد

در كُل هزار و نهصد و پنجاه نيزه خورد

 

آنقدر سنگ خورد كه آئينه اش شكست

در زير ِ نعل ها قفس ِ سينه اش شكست

 

واي از محاسن تو و انگشتهاي شمر

واي از لب و دهان تو و جاي پاي شمر

مثل تن تو خورد به من چكمه هاي شمر

وای از نگاه بد وناسزای شمر...

حامد خاكي

 

ادامه اشعاردر ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:شعر,اربعین,آیینی, :: 17:10 ::  نويسنده : باقرزاده

 

 

يادش به خير روز و شبم با حسين بود

ذكر بي اختيار لبم يا حسين بود

پا تا سر ِ عقيله سراپا حسين بود

وقتِ اذان اشهدِ من يا حسين بود

 

ما تار و پودِ رشته يِ پيراهن هميم

يعني من و حسين،حسين و من ِ هميم

 

دور از تو هست ولي دست از تو بر نداشت

خسته شده ست ولي دست از تو برنداشت

از پا نشست ولي دست از تو برنداشت

زينب شكست ولي دست از تو برنداشت

 

مانند من كسي به غم و رنج تن نداد

آه و غمي چنين به دلِ پنج تن نداد

 

يادش به خير بال و پرش ميشدم خودم

سايه به سايه همسفرش ميشدم خودم

يك عمر مادر و پدرش ميشدم خودم

جايِ همه فدايِ سرش ميشدم خودم

 

نام ِ حسين حكم ِ قسم را گرفته بود

يك شب نديدنش نفسم را گرفته بود

 

يادم مي آيد آينه رويِ حسين بود

اشكِ دو چشمم آبِ وضويِ حسين بود

هم پنجه هام شانه ي موي حسين بود

هم بوسه هاي زير ِ گلوي حسين بود

 

يادم نرفته نيمه شب از خواب ميپريد

يادم نرفته تشنه لب از خواب ميپريد

 

ماندند كربلا كس و كاري كه داشتيم

آتش گرفت دار و نداري كه داشتيم

بي سر شدند ايل و تباري كه داشتيم

از ما گرفت كوفه قراري كه داشتيم

 

يك روز خانه يِ پدر ِ من شلوغ بود

يادش به خير دور و بر ِ من شلوغ بود

 

جاي سلام سنگ به من پرت كرده اند

از پشت بام سنگ به من پرت كرده اند

زنهايِ شام سنگ به من پرت كرده اند

شاگردهام سنگ به من پرت كرده اند

 

داغت نشست قلبِ صبور مرا شكست

زخم ِ زبانِ شام غرور مرا شكست

 

حالا فقط به پيرُهنش فكر ميكنم

ميسوزم و به سوختنش فكر ميكنم

دارم به دست و پا زدنش فكر ميكنم

بسكه به نيزه و دهنش فكر ميكنم ...

 

با روضه ي برادرم از هوش ميروم

با ضجه هايِ مادرم از هوش ميروم

 

از هر كه تازه آمده از راه نيزه خورد

گَهگاه سنگ، گاه لگد، گاه نيزه خورد

شد نوبت سنان، دهن ِ شاه نيزه خورد

در كُل هزار و نهصد و پنجاه نيزه خورد

 

آنقدر سنگ خورد كه آئينه اش شكست

در زير ِ نعل ها قفس ِ سينه اش شكست

 

واي از محاسن تو و انگشتهاي شمر

واي از لب و دهان تو و جاي پاي شمر

مثل تن تو خورد به من چكمه هاي شمر

وای از نگاه بد وناسزای شمر...

حامد خاكي

 

ادامه اشعاردر ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:شعر,اربعین,آیینی, :: 17:5 ::  نويسنده : باقرزاده

 

 

عاقبت آمدم پس از عمری

به مزارت نه بر مزار خودم

آمدم های های گریه کنم

به دل خون و داغدار خودم

***

چند وقتی ست بغض سنگینی

به گلویم نشسته، میبینی؟

کار خود را فراق با من کرد

کمرم را شکسته میبینی؟

***

شانه های ضعیف طفلانت

خواهرت را کشان کشان آورد

هرکه اینجا رسیده سوغاتی

سر و رویی پر از نشان آورد

***

شرح این راه را یتیمانت

با زبان اشاره می گویند

با لبی زخم خورده، چاک و کبود

با تنی پاره پاره می گویند

***

شام با من چه کرده، میبینی؟

روی پیشانی ام پر از چین است

بعد از این ضجه ای نمیشنوم

گوشم از تازیانه سنگین است

***

با اشاره رباب می گوید

هیچ داغی شبیه این غم نیست

بین گهواره نه ببین زینب

کودکم بین قبر خود هم نیست

***

از سرت بی خبر نبودم که

هر شبی دست این و آن دیدم

با کمی لخت خون عقیقت را

من به انگشت ساربان دیدم

***

بود بر گیسوان تو جای

پنجه ی چندتا زنا زاده

زود فهمیدم از محاسن تو

که سرت در تنور افتاده

***

کاش میشد که بوریا بودم

تا نگه دارمت همیشه تو را

کاش میشد که بوسه ای بزنم

باز حلقوم ریش ریش تو را

***

اربعینی گذشته اما باز

نیزه هاشان هنوز در خاک است

لخته خون های خشک بر تیر است

تیغ های شکسته بر خاک است

***

یاد عصری که دیدمت اینجا

بعد غارت عجیب میخندند

حرف سوغات بود و با عجله

از تنت تکه تکه می کندند

***

پای من جان نداشت تا آیند

بی اثر بود هرچه کوشیدم

از سر شیب تند گودالت

تا کنار تن تو غلطیدم

***

سر عمامه و عبایت نه

بود دعوا برای پیرهنت

دست هایم برید وقتی که

تیغ ها را کشیدم از بدنت

حسن لطفي

 

ادامه اشعاردر ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:شعر,اربعین,آیینی, :: 16:57 ::  نويسنده : باقرزاده

 


 

(از امام زمان عذرخواهم، سادات ببخشند)

آنكس كه مارا نورُ كُم واحد نوشته

آب و گِل ِ مارا ز يكديگر سرشته

از روز ِ اول تا كنون كس در بهشته

اُنس ِ من و تو پا نزد حتي فرشته...

 

تو ماندي و من رفتم و اي داد بيداد

خواهر شدن آخر چه كاري دست من داد

 

اين خواهري كه بار ِ غم دارد ميارد

با خواهر ِ چل روز ِ پيشَت فرق دارد

گريان به روي قبر تو سر ميگذارد

پيراهنت را رويِ سينه ميفشارد

 

از اين سفر اين است دستاوردِ زينب

پاشو برايِ تو كفن آورده زينب

 

از كربلا رفتم رسيدم كربلا باز

پُر شد مشام من ز عطر ِ نينوا باز

با خطبه هايم زنده شد دين ِ خدا باز

پيروزمند از شام برگشتم كه تا باز...

 

...مثل گذشته مونِسَت باشم برادر

اينجا بمانم پيش تو تا صبح محشر

 

اينجا همان جايي ست كه دلبر كُشي شد

با داغ ِ اسماعيل ها  هاجر كُشي شد

در ساحل ِ يك رود آب آور كُشي شد

بر رويِ دستان حسين اصغر كُشي شد

 

اكبر همين جا پيكرش شد ارباً اربا

قاسم همين جا سينه اش شد مثل زهرا

 

اينجا تن پاكت ميان خون وضو كرد

شمر آمد و با خنجرش قصد گلو كرد

خنجر نبُرّيد و لعين كاري مگو كرد

لج كرد و با چكمه تنت را پشت و رو كرد

 

با پشتِ خنجر آنقَدََر زد تا سر افتاد

بالاي تل ِ زينبيه خواهر افتاد

 

آنان كه باباي تورا تكفير كردند

در چند ساعت خواهرت را پير كردند

جسم تورا آماج صدها تير كردند

مركب سواران پيكرت را زير كردند

 

ميتاختند و خاك مقتل گرم ميشد

با سُمِّ مركب استخوانت نرم ميشد

 

زخمي به بازوي تو خورد و ديد خواهر

سنگي به ابروي تو خورد و ديد خواهر

نيزه ز پهلوي تو خورد و ديد خواهر

پنجه به گيسوي تو خورد و ديد خواهر

 

قاتل تمام هِمَتَش را ميگُمارد

عمامه ات را از سر ِ تو در بيارد

 

تو روي نيزه رفتي و من روي محمل

دنبال ميكردم تورا منزل به منزل

در بين آواز و هياهوي اراذل

قرآن تلاوت كردي و بُردي ز من دل

 

هربار چشمم خيره ميشد در دهانت

سرنيزه را ميديدم از پشت زبانت

 

از بال جبرائيل شهپر را گرفتند

اسباب معراج كبوتر را گرفتند

از ما تقاص ِ بدر و خيبر را گرفتند

هر كار كردم باز معجر را گرفتند

 

بي روسري بودم ولي با آستينم

گفتنم كه ناموس اميرالمؤمنينم

 

بي تو ميان كوچه و بازار رفتم

با محمل ِ بي پرده در انظار رفتم

بي مقنعه تا گَرده يِ اشرار رفتم

با دستهاي بسته تا دربار رفتم

 

يادم نرفته ازدحام مردها را

بي قيديِ دستان آن ولگردها را

 

تا رأس سقاي حرم را مثل قرآن

بر نيزه ميبستند در پيش اسيران

در كوچه هاي شام ميشد راه بندان

آتش شراره ميزد از جان يتيمان

 

چشم سكينه تا عمو را رويِ ني ديد

رأس ابوفاضل به رويِ نيزه چرخيد

 

از شام آوردم سلام دخترت را

پيراهن و عمامه و انگشترت را

بنگر شقايق هاي زرد و پرپرت را

امداد كن با گوشه چشمي خواهرت را

 

بايد از اينجا خسته برگردم مدينه

با يك دل بشكسته برگردم مدينه

حسين قربانچه

عزیزان مداح این شعر راجایی بخوانند که حق مطلب ادا شودانشاءالله


ادامه اشعار درادامه مطلب

 

 



ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مناجات اميرالمومنين(م نتظران ظهور) و آدرس monajat1385.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان