مناجات اميرالمومنين(منتظران ظهور)
حقانيت و اثبات اميرالمومنين و دعا براي فرج امام زمان

  

از چشمِ شورِ شهر كوفه آخرش افتاد

در كوچه اوّل پيكرش بعدش سرش افتاد

 

بالَش به عشق مادر ارباب در آتــش

اوّل به شدّت سوخت و بعدش پرش افتاد

 

دندان ارباب دو عالم ريخت بين طشت

دندان مسلم چون ز روی منبرش افتاد

 

با اينكه می لرزيد از فردای زينب ها

لرزه به كوفه از دمِ "يا حيدرش" افتاد

 

"روز نُهُم" مسلم اسير خدعه هاشان شد *

"روز دهم" هم زير سُم ها دخترش افتاد **

 

شكر خدا او زودتر از بچّه هايش رفت

ارباب ما كه پيش جسم اكبرش افتاد

 

كوفه ميای مسلمش را بيشتر حس كرد

چشمش كه بر حلق علی اصغرش افتاد

 

از اسب خود افتاد وقتی در دل گودال

در خيمه با صورت گمانم خواهرش افتاد

 

* نهم ذی الحجه شهادت حضرت مسلم

** دهم محّرم شهادت حميده خاتون دختر مسلم

 

محمد فردوسی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...

از بزرگواران مداح خواهش میکنم این شعررو جایی بخوانندکه حقّش ادا شه

 

ای حضرت حوریه ای روح معانی

ای خاستگاه جلوه های لن ترانی

حالا نمی شدباز پیش ما بمانی ؟

ما را مبّرا کن از این دل نا گرانی

 

برخیز وبراهل جهان پیغمبری کن

برعالم وآدم دوباره سروری کن

 

امروز در دستان خودجارو گرفتی

دیروز حتی از علی هم رو گرفتی

امروز با شانه خم از گیسو گرفتی

دیروز خون لخته از پهلو گرفتی

 

نان می پزی امّا دلم خوش نیست خانم

جان دادنت شایع شده در بین مردم

 

دیشب که خوابیدی تورا افسرده دیدم

گلبرگ هایت راخم وپژمرده دیدم

رنگ کبودی که به رویت خورده دیدم

کابوس می دیدی توراآزرده دیدم

 

این قصه ی تنهایی ات در کوچه ها چیست؟

گفتی نزن من باردارم ماجرا چیست؟

 

شهرمدینه زندگیمان را نظر زد

گرگ سقیفه ناگهان از کوچه سرزد

زهرا دم در رفت واو محکم به در زد

زهرای من را پیش چشم چل نفر زد

 

اهل مدینه عاقبت چه بد شدند آه

باپا ز روی همسر من رد شدند آه

 

پشت درماتمکده اخگر که پیچید

عمامه دور گردن حیدر که پیچید

پشت وتو دائم چادر ومعجر که پیچید

سوی ضریح پیکر تو در که پیچید

 

مسمار بین سینه ات جاباز کرد و

رفت وبه سرعت محسنت را ناز کرد و

 

هربارمیگفتی نزن یا مشت خوردی

یا پشت دستی با چهار انگشت خوردی

شلاق از پیش ولگد از پشت خوردی

این ضربه هایی که به قصد کشت خوردی...

 

...من خورده بودم زودتر افتاده بودم

زیر دری که سوخته جان داده بودم

 

حق نگذرد از قنفذ وجرم گزافش

دیدم که در کوچه چه جوری با غلافش

زد روی آرنج تو با آن انعطافش

پاداش هم میگیرد از کار خلافش

 

دربین آن کوچه چه کاری داددستت

از قسمت پهنا زد وافتاد دستت

 

باید نخ وسوزن بگیری پر بدوزی

یک پیرهن با چند تا معجر بدوزی

پیراهنی ایمن زیک لشکر بدوزی

زیر گلو را بلکه محکم تر بدوزی

 

شاید که روی این یقه خنجر نیامد

شاید ته گودال از تن در نیامد

 

وقتی حسینت تشنه لب افتاده باشد

درچنگ یک مرد عرب افتاده باشد

ای کاش قتل او به شب افتاده باشد

یاجای صورت به عقب افتاده باشد

 

اینگونه نه از پشت گردن خون می آید

نه؛پیرهن ازپیکرش بیرون می آید

 

روزی زفرق دخترت مو می کشند و

از دست دختر ها النگو می کشند و

الواط ها در خیمه چاقو می کشند و

ناموس زهرا را به هرسو می کشند و

 

حسین قربانچه

بی تو این شب، شبِ غم بار مرا می بیند

درد، این درد چه بسیار مرا می بیند

جز تو یک شهر دلِ آزار مرا می بیند

چشمت انگار که این بار مرا می بیند

ولی انگار نه انگار مرا می بیند

 

بازکن پلک که از خانه خجالت نکشم

بی تو از آه یتیمانه خجالت نکشم

شانه ای زن که از این شانه خجالب نکشم

تو و پیراهن مردانه خجالت نکشم

چشم بی جان تو ای یار مرا می بیند

 

زحمتِ دخترِ تب کرده تو را خوب نکرد

اشکش افسوس که سر دردِ تو را خوب نکرد

روی نیلی شده ي زرد تو را خوب نکرد

زخم های جگر مرد تو را خوب نکرد

چه کنم دخترکت زار مرا می بیند

 

با که گویم تن بیمار چرا خونین است

سنگ غلست، در و دیوار چرا خونین است

باز می شویم و هر بار چرا خونین است

انحنای نوک مسمار چرا خونین است

وای از آن میخ که خون بار مرا می بیند

 

قاتلت گفت که دشمن شکنش را کشتیم

خوب شد پای علی سینه زنش را کشتیم

نه فقط فاطمه با او حسنش را کشتیم

می زند داد به لبخند زنش را کشتیم

تاکه در مسجد و بازار مرا می بیند

 

آه از آن روز که کارم به تماشا افتاد

رد پایی به روی چادرت آنجا افتاد

من زمین خوردم و بانوی من از پا افتاد

ضربه ای آمد و بر بازوی تو جا افتاد

باز این روضه ي دشوار مرا می بیند

 

قنفذ از راه از آن لحظه که آمد می زد

تازه می کرد نفس را و مجدد می زد

وای از دست مغیره چقدر بد می زد

جای هر کس که در آن روز نمیزد می زد

باز با خنده در انظار مرا می بیند

 

می روی زخمی و زخم ِدل من باقی ماند

راز ِسر بسته یِ چشمانِ حسن باقی ماند

کفنت می کنم اما دو کفن باقی ماند

کهنه پیراهن و یك پاره بدن باقی ماند

پسرت بي سر و دستار مرا ميبيند

 

ترسم اين است بريزند بدنش را بكِشند

جلوي دختر ِ من پيرهنش را بكِشند

نيزه ها نقشه ي برهم زدنش را بكِشند

دارد آن چشمه ي ديدار مرا ميبيند

حسن لطفي

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

ننگ برشیعه بودن من اگر

مجلس روضه را به پا نکنم

روزی فاطمه حرامم باد

اگر این عید را عزا نکنم


ادامه اشعار در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...

این روزها دیگر کسی یادشما نیست

دیگرکسی ذکر لبش آقا بیا نیست


ترسم عزای مادرت آید ولیکن

گویند نوروز است هنگام عزا نیست


ادامه اشعار در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...

نماز عشق به پا می کنم به نام حسین

به نای سینه نوا می کنم به نام حسین

 

تو زینبی و همه قاصرند از وصفت

کتاب عشق تو وا می کنم به نام حسین

 

به نام دلبرت اذن دخول می گیرم

طواف کوی تو را می کنم به نام حسین

 

به نام نامی معشوق شهره اند عشاق

تو را همیشه صدا می کنم به نام حسین

 

من از تو یاد گرفتم چنین عبادت را

میان سجده دعا می کنم به نام حسین

 

قسم به سجده ی تو اعتقاد من این است

نماز سوی خدا می کنم به نام حسین

 

تو آمدی که بگویی برای قرب خدا

وجود خویش فدا می کنم به نام حسین

 

دمشق و کربلا هر دو تربت عشق است

شب ولادت تو وقت صحبت عشق است

 

خدا عنان دل ما به دست تو داده

اسیر دام تو اما ز غیر آزاده

 

اگر پیاله ی ما بوی چشم تو گیرد

شود برای همیشه لبالب از باده

 

نوای زین ابی را به هرکسی ندهند

که این مدال فقط گردن تو افتاده

 

چنان سگی به در خانه ات ببند مرا

که نام صاحب کلب است نقش قلاده

 

اگرکه باز شود دیده ها ز نور اشک

اگر قدم بگذاریم بین این جاده

 

به چشم خویش ببینیم پای پرچم عشق

هنوز با کمری راست زینب استاده

 

خدا شهود شود بی حجاب در دل شب

 نشسته دختر زهرا میان سجاده

 

به بی نظیری تو اعتراف باید کرد

شبیه کعبه به دورت طواف باید کرد

 

زمان بوسه رسیده کمی مدارا کن

رسیده ایی بغل یار دیده ات وا کن

 

در این نگاه برای همیشه، ای خواهر

تمام حسن خداوند را تماشا کن

 

به فکر عبد گنه کار باش و یک لحظه

به احترام حسین دست خویش بالا کن

 

به پشت معجر خود با کمی دعا کردن

تمام شهر پر از مور مثل زهرا کن

 

همه به یاد خدیجه رخ تو بوسیدند

جلال بانوی مکه دوباره احیا کن

 

ببین چگونه پدر مست دیدن تو شده

نظر به چهره ی پر افتخار مولا کن

 

سلام دختر حیدر شریکه الارباب

بزرگ زاده بیا و گدای خود دریاب

 

کسی که دست توسل بر این سرا بزند

قدم به وادی ممنوعه ی خدا بزند

 

حرام باد به هر عاشقی که بی اذنت

قدم برای زیارت به کربلا بزند

 

شناختی که من از دستهایتان دارم

بعید باشد اگر دست رد به ما بزند

 

همین کرامتتان شد سبب هر شب و روز

که حلقه دور نگین کرم گدا بزند

 

تو قرص نان خودت را به سائلی دادی

که حق به خانه ی تان مهر هل اتی بزند

 

تهجد سحرت بسکه غرق ذات خداست

حسین تکیه ی آخر بر این دعا بزند

 

از آن دمی که شده احترامتان واجب

به دست های شما بوسه مصطفی بزند

 

ز محضر همه سادات عذر می خواهم

اگرکه گفته ام آتش به قلب ها بزند

 

خدا  نیاورد آن روز را که در شهری

کسی به بی ادبی نامتان صدا بزند

 

قاسم نعمتی

 

*******************

آرامش زیبای دو دریاست نگاهش

این دختر آرام و صبوری که رسیده

از شوق، علی سفره به اندازه یک شهر

انداخت، به شکرانه‌ی نوری که رسیده

**

کاشانه‌ی اهل دل و میخانه‌ی هستی

دنیا و سماوات و عوالم همه روشن

عطر خوش او پر شده در شهر مدینه

به به چه گلی! چشم و دلت فاطمه! روشن

**

لبخند نشسته به لب حضرت ساقی 

مرضیه دلش وا شده از دیدن دختر

تا آمده لبریز شده چشمه‌ی تسنیم

کامل شده با آیه‌ی او سوره‌ی کوثر

**

بی تاب شدی، دختر مهتاب رخ عشق!

بارانی اشک است چرا صورت ماهت؟

گریانی و پیش کسی آرام نداری

دنبال کدام آیت حق است نگاهت؟

**

باران بهاری شده‌ای دختر حیدر

زهرا چه کند گریه‌ی تو بند بیاید

باید که بگویند: کنار تو حسینت

تا شاد شوی، با گل و لبخند بیاید

**

همسایه ندیده‌ به خدا سایه‌ای از تو

تمثیل حیایی تو و تندیس وقاری

پیداست ولی دختر سردار حنینی

از شور کلام و دل شیری که تو داری

**

شعر شب میلاد تو هم پر شده از اشک

بانو! چه کنم روی دلم سوی فرات است

جز اشک چه گویم که همه هستی عالم

عشق تو، حسین تو، قتیل العبرات است

**

اینقدر نریز اشک، صبوری کن و بگذار

هر قطره‌ی این اشک برای تو بماند

وقتی شب باریدن اشک است که مادر

در گوش تو لالایی پرواز بخواند

**

یک روز بیاید که پدر را تو ببینی

با چشم پر از اشک در آن غسل شبانه

با چادر خاکی برود مادر و فردا

با چادر کوچک بشوی خانم خانه

**

یک روز بیاید که حسن را تو ببینی

با اشک بشوید تن پاک پدرش را

فردا خود او بی رمق و رنگ پریده

در تشت بریزد قطعات جگرش را

**

روزی برسد، ... کاش که می‌شد نرسد... نه

آن لحظه‌ی سنگین خداحافظی از یار

ای کاش که هرگز به سراغ تو نیاید 

تا پیرهن کهنه‌ بخواهد ز تو دلدار

**

آن لحظه نیاید که تو باشی و بیفتد

آن سایه‌ی سر، بی سر و بی سایه به صحرا

ناموس خدا باشی و بر ناقه‌ی عریان

بنشینی و یک شهر بیاید به تماشا

 

قاسم صرافان

عاشق شدیم و عاشق حیران ماشدند

قومی اسیر زلف پریشان ما شدند

 

آنقدر عاشقیم که عشاق روزگار

مبهوت اشتیاق گریبان ما شدند

 

روح القدس شدیم وتمامی شاعران

گرم غزل سرایی دیوان ما شدند

 

یوسف شدیم وبهر تماشای حال ما

صدها عزیز راهی زندان ما شدند

 

آنقدر آمدیم ومسلمان او شدیم

آنقدر آمدند ومسلمان ما شدند

 

ما عاشقیم عاشق حیران زینبیم

تکفیرمان کنید مسلمان زینبیم

 

مارا نوشته اند برای گدا شدن

سائل شدن، اسیر شدن، مبتلا شدن

 

از آنطرف خلاصه دری باز میشود

می ارزد انتظار به این آشنا شدن

 

عشاق سنگ خورده ی دیوار زینبیم

پس واجب است غرق تماشای ما شدن

 

وقتی مسیر جای قدمهای زینب است

میلی نمیکنیم به جز خاک پا شدن

 

اول طواف بعد منا پس چه بهتر است

بعد از دمشق راهی کرب و بلا شدن

 

مارا برای راز و نیاز آفریده اند

این کعبه را برای نماز آفریده اند

 

این کیست که فرشته گلیم آورش شده

بال وپر فرشته نخ معجرش شده

 

دیگر نیاز نیست به گهواره بردنش

دست حسین بالش زیر سرش شده

 

از این به بعد خانه ی مولا چه دیدنی است

با زینبی که فاطمه ی دیگرش شده

 

زهرا همان که ام ابیهاش گفته اند

زهرا همان که مادرش پیغمبرش شده

 

دیروز دختر وجنات خدیجه بود

حالا خدیجه آمده ودخترش شده

 

اینگونه بود فاطمه شد ریشه بقا

اینگونه بود فاطمه شد ام ابیها

 

زینب طلوع بود ولی ابتدا نداشت

زینب غروب بود ولی انتها نداشت

 

زینب رسول بود ولی مصطفی نشد

شهر نزول بود اگرچه حرا نداشت

 

زینب اگر نبود کسی فاطمی نبود

زینب اگر نبود کسی مرتضی نداشت

 

زینب اگر نبود حسینی نمیشدیم

زینب اگر نبود زمین کربلا نداشت

 

زینب هر آنچه گفت تماما حسین بود

اصلا به غیر نام حسین اعتنا نداشت

 

زینب اگر نبود مسلمان نداشتیم

باور کنید ذکر حسین جان نداشتیم

 

جایی پریده است که پیدا نمی شود

حتی عروج اینهمه بالا نمی شود

 

دیدند صبح آمده اما در آسمان

خورشید شهر فاطمه پیدا نمی شود

 

یا ایها الزسول چرا آفتاب صبح

در آسمان شهر تماشا نمی شود

 

فرمود :زینب آینه ی روی دخترم

آنکه مقام بی حدش املا نمی شود

 

چون بی نقاب آمده بیرون حجره اش

امروز آفتاب هویدا نمی شود

 

**

 

لبهاش تشنه بود ولی رود نیل بود

بالش شکسته بود ولی جبرئیل بود

 

زینب فرشته آینه حوریه عاطفه

از جنس خانواده ای از این قبیل بود

 

گودال هم که رفت فقط سر به زیر بود

شرمنده بود از اینکه قتیلش قلیل بود

 

کوچه به کوچه لشگر کوفه شکست خورد

از دست خانمی که تماما اصیل بود

 

ویرانه کرد کاخ بلند یزید را

زینب تبر نداشت ولیکن خلیل بود

 

علی اکبر لطیفیان

 



ادامه مطلب ...

وقت نزول رحمت حق از سحاب شد

یعنی که جام دیده ی ما پُر شراب شد

 

مستی ما به رتبه ی اعلی رسیده است

آنگونه که دل همه ی ما خراب شد

 

زهراترین ستاره ی زهرا طلوع کرد

نوری دمید و قبلگه آفتاب شد

 

بعد از طلوع مِهر رخش دل جلا گرفت

در ذره ذره های دلم انقلاب شد

 

امشب خدا برای علی حیدر آفرید

زیباترین دعای علی مستجاب شد

 

"یک نیمه اش حسن شد و یک نیمه اش حسین"

از شدّت بزرگی اش عالی جناب شد

 

از بس که شأن و منزلتش پر بها بود

وحی خدا به حضرت ختمی مآب شد ...

 

... آمد ندا که نام دل آراش زینب است

این گونه شد که زینت بابا خطاب شد

 

قائم مقام فاطمه آمد ادب کنید

از او سعادت دو جهان را طلب کنید

 

ما از ازل گدای پریشان زینبیم 

شکر خدا که ریزه خور خوان زینبیم

 

با یک دعای او همه عاشق شدیم و بس

یعنی که عاشقانه مسلمان زینبیم

 

ما را خرید و نوکر اربابمان نمود

ممنون لطف و بخشش و احسان زینبیم

 

طعم شراب کوثری او زبانزد است

مست و خراب باده ی جوشان زینبیم

 

با یک نگاه حیدریش جذبمان نمود

ما قوم در به در،همه سلمان زینبیم

 

حجب و حیای دختر زهرا زبانزد است

تا روز حشر ما همه حیران زینبیم

 

مثل خدیجه هستی خود را فدا نمود

مبهوت عزم راسخ و ایمان زینبیم

 

او یک تنه مقابل دشمن قیام کرد

دلداده های رزم نمایان زینبیم

                                                           

مانند مرد باشد اگر چه که خانم است

خون علی میان رگش در تلاطم است

 

او آمده زمین و زمان را تکان دهد

مثل مسیح بر تن هر مرده جان دهد

 

او آمده که با کرم کردگاریش

با نور خویش بر سر ما سایه بان دهد

 

او آمده که آیه ای از هل اتی شود

بر دست های خالی ما آب و نان دهد

 

او آمده که با نخی از تار چادرش

بر دوستدار فاطمه برگ امان دهد

 

او آمده که با نفس مصطفایی اش

قد قامت نماز ولا را اذان دهد

 

او آمده پیمبر خورشید طف شود

در ماجرای کرب و بلا امتحان دهد

 

او آمده که حق خودش را ادا کند

یعنی به راه عشق،دو تا نوجوان دهد

 

او آمده برای حسین خواهری کند

او آمده که خواهری اش را نشان دهد

 

خواهر- برادری که عزیز دل هم اند

تنها همین دو عاشق و معشوق عالم اند

 

هرگز کسی شبیه تو خواهر نبود و نیست

در آسمان عاطفه اختر نبود و نیست

 

دار و ندار تو همه وقف حسین بود

مانند تو به پای برادر نبود و نیست

 

حتی تو از عصاره ی جانت گذشته ای

در کربلا،شبیه تو مادر نبود و نیست

 

آیینه ی شکسته ی صحرای کربلا!

مانند ماجرای تو دیگر نبود و نیست

 

بر شانه ی صبور تو بار رسالت است

مانند تو کسی که پیمبر نبود و نیست

 

در ذیل خطبه های فصیح تو گفته اند:

اصلاً کسی شبیه تو حیدر نبود و نیست

 

شیوایی کلام تو را هیچ کس نداشت

از ذوالفقار نطق تو خوشتر نبود و نیست

 

زینب شدی که زینت شیر خدا شوی

یعنی کسی شبیه تو زیور نبود و نیست

 

در دفتر ثنای تو ای یاس مریمی

این بس بُوَد که عالمه ی بی معلمی

 

هر دختری که دختر زهرا نمی شود

هر بانویی که زینب کبری نمی شود

 

دار و ندار حضرت حیدر،مجلّله

جز تو کسی که زینت بابا نمی شود

 

وصف و مدایح همه ی خاندانتان

در فهم و عقل ما به خدا جا نمی شود

 

پرونده ی زمین و زمان،زیر دست توست

بی اذن تو که نامه ای امضا نمی شود

 

صبر و ادب به پای تو قد خم نموده اند

این واژه ها بدون تو معنا نمی شود

 

دریا اگر مرکّب و گل ها قلم شوند

 یک شمّه از فضائلت انشا نمی شود

 

عیسی به نام نامی تو می دهد شفا

بیخود مقام او که مسیحا نمی شود

 

شأن و مقام حضرت مریم ز مهر توست

بی مهر تو که بانوی دنیا نمی شود

 

صدّیقه و زکیّه و تندیس عفّتی

تو گوهر مقدّسه ی بحر عصمتی

 

آیینه ی تمام کمالات مادری

یادآور جلال و کمال پیمبری

 

مستجمع جمیع صفات علی تویی

یعنی تویی علی و علی تو،چه باوری؟

 

حیدر اگر به شهر علوم نبی در است

بانو! تو هم به شهر وصال حسین،دری

 

وقتی به روی دست نبی گریه می کنی

چشم انتظار دیدن روی برادری

 

در پای درس مادر خود پا گرفته ای

بیخود نشد که عالمه ی آل حیدری

 

علم لدنّی تو گواه کمال توست

الحق که از سلاله ی زهرای اطهری

 

با نطق حیدری و بیانات فاطمی

ویرانگر قبیله ی شوم و ستمگری

 

با هر کلام خود به عدو تیغ می کشی

در رزم خود شبیه برادر، دلاوری

 

با قدرتت به قله ی دل ها علم زدی

فتح الفتوح آل علی را رقم زدی

 

ای بانویی که اسوه شدی بر ادیب ها

مدح و فضائل تو بُوَد از عجیب ها

 

با هر خطابه ی تو علی زنده می شود

مبهوت ذوالفقار کلامت خطیب ها

 

وقتی که با حسین خودت حرف می زنی

پیچیده می شود همه جا عطر سیب ها

 

ای یادگار فاطمه،علیا مخدّره

زهرا نسب شدی که شوی از نجیب ها

 

وقتی که نام توست به دارو چه حاجت است

اصلاً نیاز نیست وجود طبیب ها

 

با نام تو تمامی حاجات ما رواست

ای بهترین تجلّی امّن یجیب ها

 

طعم خوشی و طعم بلا را چشیده ای

ای مَحرم تمام فراز و نشیب ها

 

تفسیر داغ در نظرت جز "جمیل" نیست

محو شکوه عشق تو صبر و شکیب ها

 

در ظهر واقعه چقَدَر غصه خورده ای

ای خواهر خمیده ی شیب الخضیب ها

 

بانو! تو را برای حسین آفریده اند

گریه کن عزای حسین آفریده اند

 

ای یادگار فاطمه،غم پرور حسین

هم خواهر حسینی و هم مادر حسین

 

همپای او شدی و رهایش نکرده ای

حتّی میان موج بلا،یاور حسین

 

بار رسالت علوی روی دوش توست

با این حساب بوده ای پیغمبر حسین

 

چشم امید او به نماز شبت بُوَد

روح دعا و کعبه ی نیلوفر حسین

 

دیدی که نیزه ها همگی حلقه بسته اند

دور ضریح بی کفن پیکر حسین

 

حتّی به روی نی چقَدَر خوب واضح است

آثار بوسه های تو بر حنجر حسین

 

شکر خدا نموده ای وقتی که دیده ای

زخمی شده تمامی بال و پر حسین

 

در شام و کوفه بودی علمدار قافله

جانم فدای تو همه ی لشکر حسین

 

اسلام با حضور تو ریشه دوانده است

عالم از این شهامت تو مات مانده است

 

زینب اگر نبود که زمزم نداشتیم

از ابر دیده بارش نم نم نداشتیم

 

زینب اگر نبود دگر کعبه ای نبود

باور کنید روح دعا هم نداشتیم

 

زینب اگر نبود،میان کتاب حق

جایی برای سوره ی مریم نداشتیم

 

زینب اگر نبود جهان کفر محض بود

نامی ز دین حضرت خاتم نداشتیم

 

زینب اگر نبود دگر حیدری نبود

شیر نبرد خطّ مقدّم نداشتیم

 

زینب اگر نبود علی،فاطمه نداشت

آیینه ی نبی مکرّم نداشتیم

 

زینب اگر نبود کرم زاده ای نبود

مثل حسن کریم دو عالم نداشتیم

 

زینب اگر نبود به دنباله ی حسین

جایی برای واژه ی "جانم" نداشتیم

 

زینب اگر نبود تلاطم نداشتیم

قطعاً برای شور و نوا دم نداشتیم

 

این حرف آخر است که امشب قلم نوشت

زینب اگر نبود "محرّم" نداشتیم

 

شکر خدا که از می عشقش لبالبم

شکر خدا که شاعر دربار زینبم

 

محمد فردوسی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

 

امشب دلم به تاب و سرم گرم از تب است

امشب که از نسیم حضوری لبالب است

شمع است و شاهد است و شرابی که بر لب است

شور و شگفتی است و شبی عشق مشرب است

شامی که روشنایی روز است امشب است

امشب شب ملیکه دادار زینب است

 

این جلوه جلوه‌های شبی بیکرانه است

این جذبه جذبه حرمی بی‌نشانه است

این سجده سجده بر قدمی جاودانه است

این شعله شعله نگهی عاشقانه است

از هر لبی که می‌شنوی این ترانه است

عالم محیط و نقطه پرگار زینب است

 

سّری رسید و معنی ام ‌الکتاب شد

نوری دمید و قبله هر آفتاب شد

چشمی گشود و چشم شقایق بخواب شد

زیباترین دعای علی مستجاب شد

زهراست این که در دل گهواره قاب شد

امشب تمام گرمی بازار زینب است

 

بر عرش سبز دست نبی تا که جا گرفت

نورش زمین و کل زمان را فرا گرفت

حتی بهشت سرمه از آن خاک پا گرفت

از عطر دامنش همه جا روشنا گرفت

آئینه‌ای مقابل رویش خدا گرفت

تصویر جلوه‌های خداوار زینب است

 

این کیست این که سجده کند عشق در برش

این کیست این که سینه درند در برابرش

این کیست این که از جلوات مطهرش

عالم نبود غیر غباری ز محضرش

فرموده است از برکاتش برادرش

آئینه‌دار حیدر کرار زینب است

 

تا کوچه‌اش قبیله لیلا ادامه داشت

تا خانه‌اش گدایی عیسی ادامه داشت

در چشم او تلاطم دریا ادامه داشت

بر قامتش قیامت مولا ادامه داشت

زینب نبود حضرت زهر ادامه داشت

خاتون خانه‌دار دو دلدار زینب است

 

سرچشمه‌های پرطپش کوهسار از اوست

دریا از اوست جذبه هر آبشار از اوست

تیغ کلام فاطمی‌اش آب دار از اوست

تفسیر آیه‌های غم و انتظار از اوست

آری تمام هیمنه ذوالفقار از اوست

از کربلا بپرس علمدار زینب است

 

سوگند بر شکوه دل مرتضایی‌اش

بر جلوه‌های حیدری‌اش مجتبایی‌اش

سوگند بر تقدس کرب و بلایی‌اش

بر ریشه‌های چادر سبز خدایی‌اش

سوگند بر نماز شب کبریایی‌اش

تا روز حشر کعبه ایثار زینب است

 

شمس حجاب گنبد دوار زینب است

بدر سپهر عصمت و ایثار زینب است

محبوبه حبیه دادار زینب است

مسطوره سلاله اطهار زینب است

اذن دخول در حرم یار زینب است

منصوره نرفته سر دار زینب است

 

نون و قلم نبی است و ما یسطرون حسین

طاق فلک علی است به عالم ستون حسین

خلقت تمام حضرت زهراست خون حسین

هستی تمام ظاهر و مافی البطون حسین

با یک قیامت است هم الغالبون حسین

در این قیام نقطه پرگار زینب است

 

سردار سرسپرده جولان عشق کیست؟

تنها امیر فاتح میدان عشق کیست؟

عشق است حسین و گوش به فرمان عشق کیست؟

روح دمیده در تن بی‌جان عشق کیست؟

علامه مفسر قرآن عشق کیست؟

تفسیر آیه‌ها همه اسرار زینب است

 

ققنوس وهم از پی او در توهم است

فانوس وصف در صفت وصف او گم است

قاموس اقتدار و وقار و تلاطم است

پابوس او تمامی افلاک و انجم است

کابوس شام و دولت نامرد مردم است

بر فرق ظلم تیغ شرر بار زینب است

 

پیداترین ستاره دیبای خلقت است

زیباترین سروده لب‌های خلقت است

زهراترین زهره زهرای خلقت است

لیلاترین لیلی لیلای خلقت است

شیواترین سئوال معمای خلقت است

گنجینه جزیره اسرار زینب است

 

ذرات و کائنات همه مرده یا خموش

در احتجاج بود زنی یک علم به دوش

قلب جهان به عمق زمین غرق جنب و جوش

آتشفشان قهر خداوند در خروش

هوهوی ذوالفقار علی می‌رسد به گوش

این رعد و برق نیست که انگار زینب است

 

خورشید روی قله نی آشکار شد

کوچکترین ستاره سر شیرخوار شد

ناموس حق به ناقه عریان سوار شد

هشتاد و چهار خسته به هم هم‌قطار شد

زیباترین ستاره دنباله‌دار شد

در این مسیر نور جلودار زینب است

 

چشم ستاره در به در جستجوی ماه

بر روی نیزه دیده زینب گرفت راه

مبهوت می‌نمود به سرنیزه‌ای نگاه

آتش کشید شعله ز دل تا کشید آه

کای جان پناه زینب و اطفال بی‌پناه

راحت بخواب چونکه پرستار زینب است

 

پشتش شکست بس که بر او آسمان گریست

حتی به حال و روز دلش کاروان گریست

از خنده‌های حرمله و ساربان گریست

بر گیسوان شعله ور کودکان گریست

از ضربه‌های دم به دم خیزران گریست

بر خیل اشک قافله سالار زینب است

 

آن شانه صبور صبوری زما ربود

آن قامت غیور قیامت بپا نمود

آن شیرزن حماسه عباس را سرود

با دست خویش بیرق کرب و بلا گشود

بر بال‌های زخمی‌اش ای وای جا نبود

غم را بگو بیا که خریدار زینب است

 

زینب اگر نبود اثر کربلا نبود

شیرازه‌ای برای کتاب خدا نبود

زینب اگر نبود علم حق به پا نبود

این خیمه‌ها و پرچم و رخت عزا نبود

یک یا حسین بر لب ما و شما نبود

در کار عشق گرمی بازار زینب است

 

با این که قد خمیده‌ام و داغ دیده‌ام

فتح الفتوح کرده‌ام هرجا رسیده‌ام

گر نیش کعب نی به وجودم خریده‌ام

گر طعم تازیانه چو مادر چشیده‌ام

چون کوه ایستاده‌ام ای سر بریده‌ام

در اوج اقتدار جهاندار زینب است

 

زینب کجا و خنده اشرار یا حسین

زینب کجا و کوچه و بازار یا حسین

زینب کجا و مجلس اغیار یا حسین

زینب کجا و این همه آزار یا حسین

زینب کجا و طشت و سر یار یا حسین

در پنجه‌های بغض گرفتار زینب است

 

از نای من به ناله چو افتاد نای نی

عالم شنید از پس آن های‌های نی

تو بر فراز نیزه و من در قفای نی

آنقدر سنگ خورده‌ام از لابه‌لای نی

تا اینکه یافتم سرت از رد پای نی

هجران توست آتش و نیزار زینب است

 

قرآن بخوان که حفظ شود آبروی تو

رنگین شده است ساقه نی از گلوی تو

در حسرتم که نیزه کند شانه موی تو

ای منتهای آرزویم گفت‌وگوی تو

ای نازنین بناز خریدار زینب است

 

حاج محمود کریمی

ادامه اشعاردر ادامه مطلب

السلام ای ملیکه ی دنیا

السلام ای شفیعه ی عقبی

 

السلام ای زلال تر از اشک

السلام ای مطهر والا

 

نوه ی دختری پیغمبر

نور چشمان سید بطحا

 

مثل آیینه ی تمام نما

روی تو شد خدیجه در زهرا

 

خوش به حال علی که گردیده...

...نام پاک تو زینت بابا

 

صد هزاران فرشته می خواهد

تا کشد ناز دختر مولا

 

بال جبریل بالش سر تو

سایه بان تو قامت طوبی

 

دور گهواره ات چه می بینم

لشگری صف کشیده از حورا

 

همه در نوبت اند تا گیرند

بوسه از خاک زیر پای شما

 

قدری آهسته وحی نازل شد

بر وجود مقدس طاها

 

کلیات کلام حق گردد

بی کم و بیش این چنین معنا

 

واجب الاحترام شد زینب

دختر ارشد کنیز خدا

 

هرکه گرید برای این دختر

اجر آن می شود معادل با...

 

...گریه بر غربت امام حسن

گریه بر داغ سیدالشهدا

 

مادر عشق دختر حیدر

لب کنم باز بهر مدح و ثنا

 

در طریق تو مست باید شد

از طهوران باده ی الا

 

هر دلی شد دخیل کوی تو

در قیامت نمی شود رسوا

 

ما گدایان بین راه توایم

علیا حضرتا تصدقنا

 

کرم ار توست ورنه کاسه ما

به خدا نیست مستحق عطا

 

من چه گویم که آیه ی قرآن

ز کراماتتان بود گویا

 

قرص نان تو می کند نازل

هل اتی بر سرای آل کسا

 

چه سحرها نماز شب خواندم

تا که شاید تو را کنم پیدا

 

همه شب های تو مسیحه ی عشق

می دهد بوی لیله المحیا

 

در قنوت تهجدت دیدم

رتبه های مقام محمودا

 

در رکوع تو جلوه های خضوع

سجده ات مست ربی الاعلی

 

در نماز شبت چه ها می دید

که حسین گفت التماس دعا

 

نفحات مقدست بانو

زنده سازد دو صد مسیحا را

 

شصت و نه بار ذکر یا زینب

رمز توحید را کند افشا

 

هرکه آواره ی حسینت شد

در حریم تو می کند ماوا

 

خاطرت را ز بس خدا می خواست

با حسین آفرید قلب تو را

 

السلام ای شریکه الارباب

فانیا للحسن سر تا پا

 

تا که مهر تو در دلم باشد

سایه ی عشق بر سرم بادا

 

دستگردان شدی میان حرم

تا رسیدی به دامن لیلا

 

کشتی ارباب عشق بازان را

ناز دار خدا دودیده گشا

 

بین هر تار معجرت بینم

آیه ی کاملی ز حجب و حیا

 

چادرت محترم تر از کعبه

صورتت در حجاب بی همتا

 

در چهل سال گفته همسایه

که ندیده است سایه ات حتی

 

کسب فیض از تو کرده ام بنین

تا که گردیده مادر سقا

 

آمدی تا که پر کنی جای

مادرت را میان بیت ولا

 

آمدی و چه زود می پیچد

بین خانه صدای «وا اُمّا»

 

کاش این جا تمام می شد کار

تازه آغاز می شود غمها

 

دومین داغ داغ محراب است

فرق منشق و ناله ی ابتا

 

سومین غربتت به یک تشت است

لب خونین و ذکر واحسنا

 

مادر درد السلام علیک

صاحب هر مصیبت عظما

 

جبرییل دلم خبر داده

می شوی ار حبیب خود تو جدا

 

چه می آید سرت خدا داند

الامان الامان ز عاشورا

 

بین گودال بنگری زینب

یک گلویی که گشته منحورا

 

ناله هایی ضعیف می آید

گوییا در میان هلهله ها

 

هاله ی نور گوشه ی مقتل

ناله های غریب واغوثا

 

مادرت بود و دور تا دورش

آسیه، مریم، هاجر و حوا

 

ناله می زد حسین را کشتند

با لب تشنه بر لب دریا

 

یک سوالی برای من مانده

بی جواب ای عقیله ی دنیا

 

تو چه دیدی کسی نمی داند

که زدی ناله آه «یا جدا»

 

از چه بر جد خود نشان دادی

تن بی سر دو بار با هذا

 

این حسینت مرمل بدما

گشته جسمش مقطع الاعضا

 

مو کنان سوی خیمه گاه مرو

بهر بوسیدن گلو بازآ

 

سر خود را بلند کن بنگر

روی نیزه سری رود بالا

 

کاش دشمن دگر حیا می کرد

ختم می شد مصیبتت اینجا

 

بوی جسم حسین می آید

ازچهل نعل تازه در صحرا

 

بعد از آن شد رسالتت آغاز

ای علمدار صبر روح وفا

 

تویی آن اولین ولی فقیه

در زمان امام کرب و بلا

 

این قصیده دگر کنم کوتاه

با تمام قصور ای والا

 

دامنت را به گریه می گیرم

تا نمایی برات ما امضا

 

 



ادامه مطلب ...

کار ِما امشب است با زینب

شبِ میلادِ نورها، زینب

 

سِرِّ وَالنجم و وَالضُحی زینب

آمده محور ِکسا زینب

 

دختر صبر مرتضا زینب

السلام علیک یازینب

 

ای نبوت به شأن زن زینب

اسدالله بت شکن زینب

 

فاطمه حیدر و حسن زینب

یک تنه کُلِّ پنج تن زینب

 

از ازل غرق خویشتن زینب

تا ابد غرق ِ درخدا زینب

 

شب میلاد گریه مرسوم است

زیر پایت بهشت معلوم است

 

پلک های تو حَیُّ  قیوم است

قلم عاجز به وصف خانوم است

 

در حقیقت امام معصوم است

درلباس فرشته ها زینب

 

زینت روزگار بابایی

سند افتخار بابایی

 

درجلالت کنار بابایی

دختر با وقار بابایی

 

تو همان ذوالفقار بابایی

ای تجلیِّ لافتی زینب

 

آمدی سروری به تو دادند

شأن پیغمبری به تو دادند

 

تبر ِحیدری به تو دادند

تا که بال و پری به تو دادند

 

لقب مادری به تو دادند

مات و حیرانت انبیا، زینب

 

آمدی و گدا شدیم همه

در مقامت فناشدیم همه

 

در به در هرکجا شدیم همه

راهی کربلا شدیم همه

 

به خدا با خدا شدیم همه

قل هوالله را نَما، زینب

 

آمدی انّمَا الحیاتِ حسین

آمدی زمزم و فرات حسین

 

ساحل کشتی نجات حسین

سرپناه مخدرات حسین

 

خنده های تو خاطرات حسین

خلقک من حسین یا زینب

 

 

عشق خیرالعمل درست کند

نامت از غم عسل درست کند

 

این برادر بغل درست کند

تاکه ضرب المثل درست کند

 

سایه بان در محل درست کند

ای برادر تو را فدا زینب

 

 

سه برادر کبوترت بودند

بچه های برادرت بودند

 

راه بندان ِ معبرت بودند

پاسبانهای معجرت بودند

 

همه پروانه یِ سرت بودند

که مبادا به کوچه ها. ..زینب…

 

...در مسیر تو یک نفر باشد

شمع روشن در این گذر باشد

 

ناشناسی به دور و بر باشد

تا مسیر تو بی خطر باشد

 

یک قبیله تو را سپر باشد

وای از روز کربلا زینب

 

غصه و درد بی کران هم بود

کتک و سنگ بی امان هم بود

 

ترس از کشتن زنان هم بود

دور تو خولی و سنان هم بود

 

چادرت زیر دست و پا زینب

 

جواد پرچمی

 

ادامه اشعاردر ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

دست زمانه بار دگر اشتباه كرد

زهري، بهار زندگي ام را تباه كرد

 

در تارو پود پيكرمن رخنه كرده بود

تا مغز استخوان،همه جا طي راه كرد

 

آتش كشيد باغ اميد دل مرا

با خنده ؛ شعله هاي خودش را نگاه كرد

 

مثل كسوف روز دهم، سوز تشنگي

خورشيد پر تلألو رويم،سياه كرد

 

حال و هواي ملتهب حجره ي مرا

همرنگ سرخي شفق قتلگاه كرد

 

وحید قاسمی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

سامرا سُرمن رأی بودی

چند وقتی است سرد و دلگیری

داری ای خاک پر ز غم کم کم

بوی شهر مدینه می گیری

**

هر کجا رفته ام دم مغرب

حرم اهل بیت غوغا بود

نه، ولی سامرا غروب که شد

خالی از زائر و چه تنها بود

**

چلچراغی نبود دور ضریح

فرشهایش تمام خاکی بود

غربت این چهار قبر غریب

از بقیع و مدینه حاکی بود

**

همه دلخوشی ما این بود

لااقل یک حسن حرم دارد

حال قبری خراب و ویرانه

پیش این دیده ترم دارد

**

عمه و مادر امام زمان

قبرشان گر چه نیمه ویران بود

به خدا پا نخورده چادرشان

نشده رویشان به ضربه کبود

**

هر کسی رفت حج بیت الله

بست احرام از برای طواف

یاد آقای سامرا باشد

بین هر ناله و دعای طواف

**

مثل پروانه در طواف شمع

پسری دور بستر بابا

پاک می کرد قطره های اشک

کم کم از دیده تر بابا

**

تا که گفت آب، ظرف آب آورد

لب عطشان او تکان میخورد

کی به پیش نگاه این فرزند

بر دهان چوب خیزران میخورد

**

عمه ای بود و مادری هم بود

نه میان نگاه های حرام

وای از ماجرای بزم شراب

وای از ازدحام شهر شام

**

آستین ها حجاب سر می شد

بین آن گیر و دار در بازار

چه کسی دیده است دعوای

زن و یک نیزه دار در بازار

**

آنقدر نیزه را تکان ندهید

چون که جا باز کرده در حنجر

زیر پایت نگاه کن نامرد

سرش افتاده باز بین گذر

قاسم نعمتی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

آخرین پاره سرخ جگرم را سوزاند

زهر وقتی که من و بال و پرم را سوزاند

 

نیست آبی که نفس بین گلو بند آمد

جرعه آبی که عطش تشنه تنم را سوزاند

 

گریه دارند به حالم در و دیوار و جواد....

....ناله بی کسی ام دور و برم را سوزاند

 

کاش میریخت به بیرون جگرم حیف نشد

مانده در سینه و پا تا به سرم را سوزاند

 

خوب پیداست از این پا به زمین کوبیدن

آتش و داغ تن محتضرم را سوزاند

 

داغ آن طفل زبان بسته که حتی حالا

داغ لب هاش دل شعله ورم را سوزاند

 

مادرش پشت حرم بر سر خاکش میگفت :

این چه تیری ست که حلق پسرم را سوزاند

 

مادرش گرم سخن با لب او بود هنوز

که حرامی پِی گهواره حرم را سوزاند

 

خیمه ای شعله ور افتاد به روی طفلی

دخترک گفت که ای عمه سرم را سوزاند

 

کعب نی ،سیلی و زنجیر تبانی کردند

نیزه ها آمده و فاتحه خوانی کردند

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

باز امسال هم به لطف خدا

قسمتم شد دوماه گریه کنم

دعوتم کرد حضرت زهرا

زیر این خیمه گاه گریه کنم

**

تا بیایم به روضه ارباب

مادرش فاطمه صدایم کرد

خواهرش لطف کرده و جزوِ

سینه زن های کربلایم کرد

**

هر شبی که به مجلسی بودم

زیر یک بیرق و علم رفتم

روضه ها شد زیارت دوره

پای هر روضه یک حرم رفتم

**

گاه شش گوشه گاه خیمه و گاه

 علقمه قتلگاه و یرانه

هر شبی یک طرف مرا میبرد

این دل بی قرار دیوانه

**

روضه ها کاروان شد و من هم

پا به پایش به هرکجا رفتم

کربلا کوفه شام و آخر کار

شهر پیغمبر خدا رفتم

**

در مسیر دو ماهه ی روضه

بر حرم ها دخیل میبستم

انتهای زیارت دوره

زائر مشهد الرضا هستم

**

السلام علیک یا سلطان

باز کن در گدایتان آمد

باز هم این کبوتر جلدِ....

....صحن ایوان طلایتان آمد

**

آمدم پیش تو که بیمه شود

اجر دوماه نوکری آقا

آمدم تا لباس مشکی را

از تنم در بیاوری آقا

**

در جواب دو ماه عزاداری

آستان بوس مرقدم کردی

بعد از این شش دهه حسین حسین

کربلایی مشهدم کردی

**

آمدم پشت پنجره فولاد

دردها گفته و شفا ببرم

کاش یک لقمه حضرتی بدهی

تا برای مریض ها ببرم

**

آمدم با عزای اربابم

به عزای تو مبتلا بشوم

آمدم این دفعه ز مشهد تو

راهی شهر کربلا بشوم

**

میروم هر رواق و هر غرفه

چه حریمی دل مرا بردی

راستی در کدام گوشه صحن

زهر دادند و تو زمین خوردی

**

در کدامین حیاط از سوزِ

 آتش زهر دست و پا زده ای

در کدامین رواق آقا جان

پسر خویش را صدا زده ای

**

غالباً  قلب خسته ی بابا

شاد گردد ز دیدن فرزند

تو هم از این جهت به روی جواد

وقت دیدار میزدی لبخند

**

آه آقا ز روضه ی تو دلم

باز هم یاد کربلا افتاد

تو زدی خنده  و ولی ارباب

در کنار پسر ز پا افتاد

**

پدری با شتاب آمد و دید

تن فرزند ارباً اربا بود

خواست بوسد ولی مگر آیا

جای سالم میان اعضا بود

**

امر کردی که فرش جمع شود

تا که بر روی خاک جان بدهی

اینچنین خواستی که روضه آن

شاه لب تشنه را نشان بدهی

**

تو ولی بین حجره بسته

تک و تنها اگرچه جان دادی

کی دگر غرق خاک و خون زیر

دست و پاهای اسب افتادی

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

اي فقط ناله اي صداي اشك

اي وجود تو مبتلاي اشك

 

گيسوانت سپيد شد آقا

پيكرت آب شد به پاي اشك

 

حرف من نيست فضه ميگويد

بين خانه تويي خداي اشك

 

قتل تو بين كوچه ها رخ داد

زهر يارت شده دواي اشك

 

چقدر گريه ميكني آقا

روضه ات را بخوان به جاي اشك

 

ماجرايي كه زود پيرت كرد

آنچه از زندگيت سيرت كرد

 

چه بگويم از آن گل پرپر

چه بگويم ز داغ نيلوفر

 

چه بگويم سياه شد روزم

اول كودكي شدم مضطر

 

حرف من خاطرات يك لحظه است

لحظه اي كه نبود از آن بدتر

 

ايستادم به پنجه پايم

تا كنم روبروش سينه سپر

 

مثل طوفاني از سرم رد شد

دست او بود و صورت مادر

 

ناگهان ديدمش زمين خوردو

كاري از دست من نيامد بر

 

بعد آن غصه بود و خون جگر

ديدن روي قاتل مادر

محمد بیابانی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

 زینب بیاور آخرین رخت کفن را

تا که کفن پوشم تن سبز حسن را

 

خالى است جاى مادرم تا که ببوسد

لبهاى سرخ یوسف گل پیرهن را

 

حیدر بیا فتنه دوباره پا گرفته

بیرون کن از شهر مدینه بیوه زن را

 

قبل از سفر تا کربلا غارت نمودند

با تیرهاى پر ز کینه هستِ من را

 

عباس را گویید تا بیرون بیارد

آن تیرها که دوخته تابوت و تن را

 

بیرون کشیدم تیر از پهلویش اى واى

کردم زیارت گوییا امّ الحسن را

 

پیراهن خود را ز خون او بشویید

حرفى از این تشییع با زینب نگویید

 

جواد حیدرى

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

قصه از ابتداي مدينه شروع شد

در بين كوچه هاي مدينه شروع شد

 

داغي دوباره بر جگر درد و غم زدند

آري دوباره حادثه اي را رقم زدند

 

غربت كه در حوالي يثرب مقيم بود

اين بار نيز قسمت مردي كريم بود

 

مردي كه از اهالي شهر فريب ها

از آشنا ، غريبه و از نانجيب ها

 

انبوه درد و داغ و مصيبت به سينه داشت

يك عمر آه و ناله ز اهل مدينه داشت

 

گاهي شرر به بال و پر قاصدك زدند

گاهي ميان كوچه به زخمش نمك زدند

 

هم سنگ دينِ آينه بر سينه مي زدند

هم سنگ كين به ساحت آئينه مي زدند

 

نه داشتند طاقت اسلام ناب را

نه چشم ديدن پسر آفتاب را

 

خورشيد را به ظلمت دنيا فروختند

حق را به چند سكه خدايا فروختند؟

 

بر احترام نان و نمك پا گذاشتند

مرد غريب را همه تنها گذاشتند

 

حتي ميان خانه كسي محرمش نبود

دلواپس غريبي و درد و غمش نبود

 

تنها تر از هميشه پر از آه حسرت است

اشكش فقط روايت اندوه و غربت است

 

حالا دلش گرفته به ياد قديم ها

در كوچه هاي خاطره مثل نسيم ها

 

بغضش کبود مي شود و ناله مي شود

راوي اين غروب چهل ساله مي شود

 

حالا بماند اينکه چرا مو سپيد شد

در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد

 

روزي که شعله هاي بلا پا گرفته بود

قلبش ز بي وفايي دنيا گرفته بود

 

بادي سياه در وسط کوچه مي وزيد

اشکي کبود راه تماشا گرفته بود

 

مي ديد نامه هاي فدک پاره پاره شد

در کوچه دست مادر خود را گرفته بود

 

در تنگناي کوچه اندوه و بي کسي

ابليس راه حضرت زهرا گرفته بود

 

ناگاه ديد نقش زمين است آسمان

کي مي رود ز خاطرش اين داغ بي کران

 

زخم دل شکسته و مجروح کاري است

خون گريه هاي داغ چهل ساله جاري است

 

مظلوم تا هميشه اين شهر مي شود

وقتي که مرهم جگرش زهر مي شود

 

آثار زهر بر بدنش سبز مي شود

گل کرده است و پيرهنش سبز مي شود

 

جز چشم هاي خسته او که فرات خون...

دارد تمام باغ تنش سبز مي شود

 

يک تشت لاله از جگرش شعله مي کشد

يک دشت داغ از دهنش سبز مي شود

 

آن کهنه کينه هاي جمل تازه مي شوند

يک باغ زخم بر کفنش سبز مي شود

 

ني‌نامه غريبي صحراي نينوا

از آخرين تب سخنش سبز مي شود

 

لايوم ... از غروب نگاهش گدازه ريخت

لا يوم... از کبود لبش خون تازه ريخت

 

گفتيم تشت، لاله ، دهاني به خون نشست

اين واژه ها روايت يک داغ ديگرست

 

آن روز، داغ با دل پر تب چه مي‌کند

با قامت شکسته زينب چه مي‌کند

 

گلزخم بوسه هاي پريشان خيزران

با ساحت مقدس آن  لب چه مي‌کند

 

یوسف رحیمی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

داغی نهفته است در این قلب پاره ام

همچون حباب منتظر یک اشاره ام

 

و الله روضه ام جگر پاره زهر نیست

من کشتۀ شکستن یک جفت گوشواره ام

 

عمریست لحظۀ گذر از کوچه هایِ تنگ

آن صحنه غرور شکن در نظاره ام

 

گفتم به زهر: خوب اثر کن بر این جگر

در دست های توست فقط راه چاره ام

 

در ظلمت همیشۀ شبهای کوچه ها

در جستجویِ تکّه چندین ستاره ام

 

چون مادرم تمامِ تنم سوخت ای خدا

امّا به سینه است تمامِ شراره ام

 

اسرار کوچه را نتوان گفت با کسی

راویِ این حقیقت پر استعاره ام

 

یک جمله ای بگویم و ای خاک بر سرم

بگذاشت پا به چادر و رد شد ز مادرم

قاسم نعمتی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

پر زد نشست کفتر شعرم به بام تو

وقتی رسید قافیه هایم به نام تو

جا خورده است شعر و غزل از مقام تو

ارباب دومی و دو عالم غلام تو

 

اول امام زاده ی عالم حسن سلام

راه نجات عالم و آدم حسن سلام

 

ابن السحاب و زاده ی دریا چه گوهری

خورشید هستی و کرمت ذره پروری

از درک شعر و مرثیه ها هم فراتری

ارباب اگر تویی چه کنم غیر نوکری؟

 

بی دفتر و حساب، کریمانه می دهی

ساده، بدون قصر و کرمخانه می دهی

 

دستان بخشش و کرمت سبز یا حسن

صاحب لوایی و علمت سبز یا حسن

زهرا نژادی و قدمت سبز یا حسن

یک روز  می شود حرمت سبز یا حسن ...

 

روزی که منتقم برسد از دعای تو

یک گنبد قشنگ بسازد برای تو

 

تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم

این هم جزای آن همه آقایی و کرم

وقتی به بال دل به بقیع تو می پرم

دنیا خراب می شود انگار بر سرم ...

 

«حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند»

منسوب بر توأند و چنین محترم شدند

 

گفتم بقیع خون به دل واژه ها شده

پر زد کبوتری و چه خاکی به پا شده

از غصه هات پشت رباعی دو تا شده

روح از تن غزل به گمانم جدا شده

 

اینجا به بعد شعر برای مدینه است

حال و هوای شعر هوای مدینه است

 

مادر، فدک، عدو و سه تا نقطه ناگهان ...

گویا قیامت است زمین خورده آسمان

دستی و ضربه ای و حسن مانده مات از آن

این شد شروع شام و کتک های کودکان

 

طوفان کربلا زِ همین کوچه پا گرفت

آخر حسن چه دید؟ زبانش چرا گرفت؟

 

روزی مصیبتی به پیمبر رسید و بعد

باد خزان به کوچه ی مادر وزید و بعد

بابا ز جور حادثه در خون تپید و بعد

نامردمی ز مردم دنیا کشید و بعد

 

بالا گرفت کارش و تشتی طلب نمود

پس داد با جگر همه خونی که خورده بود

 

آن روز در میان همان کوچه مرد و رفت

طاقت نداشت، یک نفس از کاسه خورد و رفت

در آخرین بغل پسرش را فشرد و رفت

ارباب زاده را به حسینش سپرد و رفت

 

در کربلا حسن شو به جای پدر بجنگ

اصلاً نترس، بی زره و بی سپر بجنگ

 

داوود رحیمی


ادامه اشعار در ادامه مطلب

 

 



ادامه مطلب ...

غارت زده منم که کنارت نشسته ام

غارت زده منم که ز داغت شکسته ام

 

غارت زده منم که تو را خاک می کنم

تابوت را ز خون تنت پاک می کنم

 

غارت زده منم که ز کف داده صبر را

با دست خویش کنده برای تو قبر را

 

غارت زده منم چه کنم با جنازه ات

ای وای ریخته به زمین خون تازه ات

 

غارت زده منم که ز داغ برادرم

می ریزم از کنار تنت خاک بر سرم

 

غارت زده منم که ز آغوش بسته ات

می گیرم آه چادر خاکیّ مادرم

 

من را به داغ  قتل تو غارت نموده اند

نه کربلا نه کوفه نه در شام دلبرم

 

داغی که رفتن تو روی سینه ام گذاشت

والله بود سخت تر از غارت حرم

 

«تشییع روز با من و تو سازگار نیست

تا شب تو را به جانب قبرت نمی برم»

محمد بیابانی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

بسكه از آه، دل شعله ورت مي سوزد

با تماشاي تو قلب پدرت مي سوزد

 

اي جگر گوشه ي من شعله مزن بر جگرم

جگرم سوخت ز بسكه جگرت مي سوزد

 

زودتر از همه پيش پدرت مي آيي

زودتر از همه شمع سحرت مي سوزد

 

بعد من هرچه بلا هست سرت مي آيد

بعدمن واي كه پا تا به سرت مي سوزد

 

زير پرهاي تو آرام گرفتم بابا

حيف از شعله ي در بال و پرت مي سوزد

 

گاه در كوچه اي از درد زمين مي افتي

گاه از ضرب كسي چشم ترت مي سوزد

 

گاه يك نقش به يك روي تو جا مي گيرد

گاه يك زخم به روي دگرت مي سوزد

 

گاه در پشت در خانه ي خود مي نالي

چشم وا مي كني و دورو برت مي سوزد

 

يك طرف دست تو در پاي علي مي شكند

يك طرف دختركت پشت سرت مي سوزد

 

از صداي تو در آن شعله علي مي فهمد

كه اگر فضه نيايد پسرت مي سوزد

 

حسن لطفی

 

 ادامه اشعار در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...

 

هر کس خماریِ می و صهبا کشیده است
خود را به زیر سایه آقا کشیده است

دستی که بالهای مرا التیام داد
من را به طوف گنبد خضرا کشیده است

او مهربانتر از پدرم قبل خلقتم
شصت وسه سال زحمت من را کشیده است

ما قوم و خویش آل عبا در قیامتیم
آقا عبای خود به سر ما کشیده است

ما را به دست فاطمه ی خود سپرده است
ما را دخیل چادر زهرا کشیده است

با گریه می رسد نسب ما به دخترش
او قطره را نواده ی دریا کشیده است

حالا کنار بستر او گریه می کنیم
با گریه های دختر او گریه میکنیم


فصل خزان عمر من آمد، بهار رفت
دستم شکست تا که ز کف زلف یار رفت

رفتی و مانده در بر زهرا لباس تو
با بوی پیرهن ز کفم اختیار رفت

همسایه ها به گریه من طعنه میزنند
همسایگی و رحم و مروت کنار رفت

دیگر کسی به خانه ما سر نمیزند
از خانواده ام سند اعتبار رفت

با رفتنت کأنّ حسینم ز دست رفت
با رفتن تو حرمت ایل و تبار رفت

تو دست و پا زدی و حسینم شکسته شد
شاید دلش به گودی یک نیزه زار رفت

بعد از تو پهلویم چقدر تیر میکشد
با چشم و صورتم، کمرم تیر میکشد

 

محسن حنیفی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

در پیچ ِ کوچه بود، که ولگرد ِ لعنتی...

با سنگ زد به آینه، بی درد ِ لعنتی

 

دیدم به جنگ مادر رنجورم آمده !

فریاد می زدم :« برو نامرد ِ لعنتی»

 

خونت حلالِ خشم حسن می شود، برو

خونم به جوش آمده ، خون سرد ِ لعنتی

 

خط و نشان برای زنی خسته می کشی !؟

لعنت به هرکه گفته به تو مرد، لعنتی!

 

دیوارهای سنگی آن کوچه شاهدند

با مادرم چه کرد، کمردرد ِ لعنتی

وحيد قاسمي

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

 

خدا به طالع تان مُهر پادشاهي زد

به سينه ي احدي دست رد نخواهي زد

در آسمان سخاوت يگانه خورشيدي

تمام زندگي ات را سه بار بخشيدي

گدا ز كوي تو هرگز نرفته ناراضي

عزيز فاطمه! ازبسكه دست و دل بازي

مدينه شاهد حرفم ؛ فقير سرگشته

هميشه دست پر از محضر تو برگشته

به لطف خنده تان شام غم سحر گردد

نشد كه سائل تان نا اميد برگردد

خدا به شهد لبت مزه ي رطب داده

كريم آل محمد تو را لقب داده

تبسم نمكينت چقدر شيرين است!

دواي درد يتيم و فقير و مسكين است

خوشا به حال ِگدايي كه چون شما دارد

در اين حرم چقدر او برو بيا دارد!

به هر مسافر بي سر پناه جا دادي

به دست عاطفه حتي به سگ غذا دادي

گره گشايي ات از كار خَلق،ارث علي است

مقام اولي جود و بخششت ازلي است

به حج خانه ي دلبر چه ساده مي رفتي!

همه سواره ولي تو، پياده مي رفتي

شما ز بسكه كريم و گره گشا بودي

دل كوير به فكر پياده ها بودي

امام رافت دوران بي مرامي ها

نشسته اي سر يك سفره با جذامي ها

خيال كن كه منم يك جذامي ام آْقا

نيازمند نگاه و سلامي ام آقا

چقدر مثل علي از زمانه رنجيدي!

سلام داده، جواب سلام نشنيدي

امام برهه ي تزويرهاي بسياري

به وقت رفتن مسجد، زره به تن داري

كريم شهر مدينه غريب افتادم

به جان مادرت آقا، برس به فريادم

خودت غريبي و با دردم آشنا هستي

رفيق واقعي روزهاي بي دستي

قسم به حرمت اين ماه حق نگاهي كن

به دست خالي اين مستحق نگاهي كن

بگير دست مرا ، دست بسته ام آقا

ضرر زدم به خودم، ورشكسته ام آقا

دل از حساب قنوت تو سود مي گيرد

دعاي دست رحيمت چه زود مي گيرد!

براي مدح تو گويند شعر احساسي

به واژه هاي «در» و«ميخ» و«كوچه» حساسي

چه شد غرور تو آقا شكست در كوچه!؟

بگير دست مرا با خودت ببر كوچه….

چه شد كه بغض گلوگير گوشه گيرت كرد؟

كدام حادثه اين گونه زود پيرت كرد؟

چگونه اين همه غم در دل شما جا شد!؟

بگو كه عاقبت آن گوشواره پيدا شد؟

 

وحیدقاسمی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:شعر,اربعین,آیی, :: 17:24 ::  نويسنده : باقرزاده

 

 

 

از سر ِناقه ی غم شیشه ي صبر افتاده

همه دیدند که زینب سر قبر افتاده

 

چشم او در اثر حادثه کم سو شده است

کمرش خم شده و دست به زانو شده است

 

بیت بیتِ دل او از هم پاشیده شده

صورتش در اثر لطمه خراشیده شده

 

گفت برخیز که من زینب مجروح توام

چند روزیست که محو لب مجروح توام

 

این چهل روز به من مثل چهل سال گذشت

پیر شد زینب تو تا که ز گودال گذشت

 

این رباب است که این گونه دلش ویران است

در پی قبر علی اصغر خود حیران است

 

گر چه من در اثر حادثه کم می بینم

ولی انگار دراین دشت علم می بینم

 

دارد انگار علمدار تو برمی گردد

مشک بر دوش ببین یار تو برمی گردد

 

خوب می شد اگر او چند قدم می آمد

خوب می شد اگر او تا به حرم می آمد

 

تا علی اصغر تو تشنه نمی مرد حسین

تا رقیه کمی افسوس نمی خورد حسین

 

راستی دختر تو...دختر تو...شرمنده

زجر...سیلی...رخ نیلی...سرتو شرمنده

 

وای از دختر و از یوسف بازار شدن

وای از مردم نا اهل و خریدار شدن

 

سنگ هایی که پریده است به سوی سر تو

چه بلایی که نیاورده سر خواهر تو

 

سرخی چشم خبر می دهد از دل خونی

وای از آن لحظه که شد چوبه ی محمل خون

مجید تال

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:شعر,اربعین,آیینی, :: 17:10 ::  نويسنده : باقرزاده

 

 

يادش به خير روز و شبم با حسين بود

ذكر بي اختيار لبم يا حسين بود

پا تا سر ِ عقيله سراپا حسين بود

وقتِ اذان اشهدِ من يا حسين بود

 

ما تار و پودِ رشته يِ پيراهن هميم

يعني من و حسين،حسين و من ِ هميم

 

دور از تو هست ولي دست از تو بر نداشت

خسته شده ست ولي دست از تو برنداشت

از پا نشست ولي دست از تو برنداشت

زينب شكست ولي دست از تو برنداشت

 

مانند من كسي به غم و رنج تن نداد

آه و غمي چنين به دلِ پنج تن نداد

 

يادش به خير بال و پرش ميشدم خودم

سايه به سايه همسفرش ميشدم خودم

يك عمر مادر و پدرش ميشدم خودم

جايِ همه فدايِ سرش ميشدم خودم

 

نام ِ حسين حكم ِ قسم را گرفته بود

يك شب نديدنش نفسم را گرفته بود

 

يادم مي آيد آينه رويِ حسين بود

اشكِ دو چشمم آبِ وضويِ حسين بود

هم پنجه هام شانه ي موي حسين بود

هم بوسه هاي زير ِ گلوي حسين بود

 

يادم نرفته نيمه شب از خواب ميپريد

يادم نرفته تشنه لب از خواب ميپريد

 

ماندند كربلا كس و كاري كه داشتيم

آتش گرفت دار و نداري كه داشتيم

بي سر شدند ايل و تباري كه داشتيم

از ما گرفت كوفه قراري كه داشتيم

 

يك روز خانه يِ پدر ِ من شلوغ بود

يادش به خير دور و بر ِ من شلوغ بود

 

جاي سلام سنگ به من پرت كرده اند

از پشت بام سنگ به من پرت كرده اند

زنهايِ شام سنگ به من پرت كرده اند

شاگردهام سنگ به من پرت كرده اند

 

داغت نشست قلبِ صبور مرا شكست

زخم ِ زبانِ شام غرور مرا شكست

 

حالا فقط به پيرُهنش فكر ميكنم

ميسوزم و به سوختنش فكر ميكنم

دارم به دست و پا زدنش فكر ميكنم

بسكه به نيزه و دهنش فكر ميكنم ...

 

با روضه ي برادرم از هوش ميروم

با ضجه هايِ مادرم از هوش ميروم

 

از هر كه تازه آمده از راه نيزه خورد

گَهگاه سنگ، گاه لگد، گاه نيزه خورد

شد نوبت سنان، دهن ِ شاه نيزه خورد

در كُل هزار و نهصد و پنجاه نيزه خورد

 

آنقدر سنگ خورد كه آئينه اش شكست

در زير ِ نعل ها قفس ِ سينه اش شكست

 

واي از محاسن تو و انگشتهاي شمر

واي از لب و دهان تو و جاي پاي شمر

مثل تن تو خورد به من چكمه هاي شمر

وای از نگاه بد وناسزای شمر...

حامد خاكي

 

ادامه اشعاردر ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:شعر,اربعین,آیینی, :: 17:10 ::  نويسنده : باقرزاده

 

 

يادش به خير روز و شبم با حسين بود

ذكر بي اختيار لبم يا حسين بود

پا تا سر ِ عقيله سراپا حسين بود

وقتِ اذان اشهدِ من يا حسين بود

 

ما تار و پودِ رشته يِ پيراهن هميم

يعني من و حسين،حسين و من ِ هميم

 

دور از تو هست ولي دست از تو بر نداشت

خسته شده ست ولي دست از تو برنداشت

از پا نشست ولي دست از تو برنداشت

زينب شكست ولي دست از تو برنداشت

 

مانند من كسي به غم و رنج تن نداد

آه و غمي چنين به دلِ پنج تن نداد

 

يادش به خير بال و پرش ميشدم خودم

سايه به سايه همسفرش ميشدم خودم

يك عمر مادر و پدرش ميشدم خودم

جايِ همه فدايِ سرش ميشدم خودم

 

نام ِ حسين حكم ِ قسم را گرفته بود

يك شب نديدنش نفسم را گرفته بود

 

يادم مي آيد آينه رويِ حسين بود

اشكِ دو چشمم آبِ وضويِ حسين بود

هم پنجه هام شانه ي موي حسين بود

هم بوسه هاي زير ِ گلوي حسين بود

 

يادم نرفته نيمه شب از خواب ميپريد

يادم نرفته تشنه لب از خواب ميپريد

 

ماندند كربلا كس و كاري كه داشتيم

آتش گرفت دار و نداري كه داشتيم

بي سر شدند ايل و تباري كه داشتيم

از ما گرفت كوفه قراري كه داشتيم

 

يك روز خانه يِ پدر ِ من شلوغ بود

يادش به خير دور و بر ِ من شلوغ بود

 

جاي سلام سنگ به من پرت كرده اند

از پشت بام سنگ به من پرت كرده اند

زنهايِ شام سنگ به من پرت كرده اند

شاگردهام سنگ به من پرت كرده اند

 

داغت نشست قلبِ صبور مرا شكست

زخم ِ زبانِ شام غرور مرا شكست

 

حالا فقط به پيرُهنش فكر ميكنم

ميسوزم و به سوختنش فكر ميكنم

دارم به دست و پا زدنش فكر ميكنم

بسكه به نيزه و دهنش فكر ميكنم ...

 

با روضه ي برادرم از هوش ميروم

با ضجه هايِ مادرم از هوش ميروم

 

از هر كه تازه آمده از راه نيزه خورد

گَهگاه سنگ، گاه لگد، گاه نيزه خورد

شد نوبت سنان، دهن ِ شاه نيزه خورد

در كُل هزار و نهصد و پنجاه نيزه خورد

 

آنقدر سنگ خورد كه آئينه اش شكست

در زير ِ نعل ها قفس ِ سينه اش شكست

 

واي از محاسن تو و انگشتهاي شمر

واي از لب و دهان تو و جاي پاي شمر

مثل تن تو خورد به من چكمه هاي شمر

وای از نگاه بد وناسزای شمر...

حامد خاكي

 

ادامه اشعاردر ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:شعر,اربعین,آیینی, :: 17:5 ::  نويسنده : باقرزاده

 

 

عاقبت آمدم پس از عمری

به مزارت نه بر مزار خودم

آمدم های های گریه کنم

به دل خون و داغدار خودم

***

چند وقتی ست بغض سنگینی

به گلویم نشسته، میبینی؟

کار خود را فراق با من کرد

کمرم را شکسته میبینی؟

***

شانه های ضعیف طفلانت

خواهرت را کشان کشان آورد

هرکه اینجا رسیده سوغاتی

سر و رویی پر از نشان آورد

***

شرح این راه را یتیمانت

با زبان اشاره می گویند

با لبی زخم خورده، چاک و کبود

با تنی پاره پاره می گویند

***

شام با من چه کرده، میبینی؟

روی پیشانی ام پر از چین است

بعد از این ضجه ای نمیشنوم

گوشم از تازیانه سنگین است

***

با اشاره رباب می گوید

هیچ داغی شبیه این غم نیست

بین گهواره نه ببین زینب

کودکم بین قبر خود هم نیست

***

از سرت بی خبر نبودم که

هر شبی دست این و آن دیدم

با کمی لخت خون عقیقت را

من به انگشت ساربان دیدم

***

بود بر گیسوان تو جای

پنجه ی چندتا زنا زاده

زود فهمیدم از محاسن تو

که سرت در تنور افتاده

***

کاش میشد که بوریا بودم

تا نگه دارمت همیشه تو را

کاش میشد که بوسه ای بزنم

باز حلقوم ریش ریش تو را

***

اربعینی گذشته اما باز

نیزه هاشان هنوز در خاک است

لخته خون های خشک بر تیر است

تیغ های شکسته بر خاک است

***

یاد عصری که دیدمت اینجا

بعد غارت عجیب میخندند

حرف سوغات بود و با عجله

از تنت تکه تکه می کندند

***

پای من جان نداشت تا آیند

بی اثر بود هرچه کوشیدم

از سر شیب تند گودالت

تا کنار تن تو غلطیدم

***

سر عمامه و عبایت نه

بود دعوا برای پیرهنت

دست هایم برید وقتی که

تیغ ها را کشیدم از بدنت

حسن لطفي

 

ادامه اشعاردر ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:شعر,اربعین,آیینی, :: 16:57 ::  نويسنده : باقرزاده

 


 

(از امام زمان عذرخواهم، سادات ببخشند)

آنكس كه مارا نورُ كُم واحد نوشته

آب و گِل ِ مارا ز يكديگر سرشته

از روز ِ اول تا كنون كس در بهشته

اُنس ِ من و تو پا نزد حتي فرشته...

 

تو ماندي و من رفتم و اي داد بيداد

خواهر شدن آخر چه كاري دست من داد

 

اين خواهري كه بار ِ غم دارد ميارد

با خواهر ِ چل روز ِ پيشَت فرق دارد

گريان به روي قبر تو سر ميگذارد

پيراهنت را رويِ سينه ميفشارد

 

از اين سفر اين است دستاوردِ زينب

پاشو برايِ تو كفن آورده زينب

 

از كربلا رفتم رسيدم كربلا باز

پُر شد مشام من ز عطر ِ نينوا باز

با خطبه هايم زنده شد دين ِ خدا باز

پيروزمند از شام برگشتم كه تا باز...

 

...مثل گذشته مونِسَت باشم برادر

اينجا بمانم پيش تو تا صبح محشر

 

اينجا همان جايي ست كه دلبر كُشي شد

با داغ ِ اسماعيل ها  هاجر كُشي شد

در ساحل ِ يك رود آب آور كُشي شد

بر رويِ دستان حسين اصغر كُشي شد

 

اكبر همين جا پيكرش شد ارباً اربا

قاسم همين جا سينه اش شد مثل زهرا

 

اينجا تن پاكت ميان خون وضو كرد

شمر آمد و با خنجرش قصد گلو كرد

خنجر نبُرّيد و لعين كاري مگو كرد

لج كرد و با چكمه تنت را پشت و رو كرد

 

با پشتِ خنجر آنقَدََر زد تا سر افتاد

بالاي تل ِ زينبيه خواهر افتاد

 

آنان كه باباي تورا تكفير كردند

در چند ساعت خواهرت را پير كردند

جسم تورا آماج صدها تير كردند

مركب سواران پيكرت را زير كردند

 

ميتاختند و خاك مقتل گرم ميشد

با سُمِّ مركب استخوانت نرم ميشد

 

زخمي به بازوي تو خورد و ديد خواهر

سنگي به ابروي تو خورد و ديد خواهر

نيزه ز پهلوي تو خورد و ديد خواهر

پنجه به گيسوي تو خورد و ديد خواهر

 

قاتل تمام هِمَتَش را ميگُمارد

عمامه ات را از سر ِ تو در بيارد

 

تو روي نيزه رفتي و من روي محمل

دنبال ميكردم تورا منزل به منزل

در بين آواز و هياهوي اراذل

قرآن تلاوت كردي و بُردي ز من دل

 

هربار چشمم خيره ميشد در دهانت

سرنيزه را ميديدم از پشت زبانت

 

از بال جبرائيل شهپر را گرفتند

اسباب معراج كبوتر را گرفتند

از ما تقاص ِ بدر و خيبر را گرفتند

هر كار كردم باز معجر را گرفتند

 

بي روسري بودم ولي با آستينم

گفتنم كه ناموس اميرالمؤمنينم

 

بي تو ميان كوچه و بازار رفتم

با محمل ِ بي پرده در انظار رفتم

بي مقنعه تا گَرده يِ اشرار رفتم

با دستهاي بسته تا دربار رفتم

 

يادم نرفته ازدحام مردها را

بي قيديِ دستان آن ولگردها را

 

تا رأس سقاي حرم را مثل قرآن

بر نيزه ميبستند در پيش اسيران

در كوچه هاي شام ميشد راه بندان

آتش شراره ميزد از جان يتيمان

 

چشم سكينه تا عمو را رويِ ني ديد

رأس ابوفاضل به رويِ نيزه چرخيد

 

از شام آوردم سلام دخترت را

پيراهن و عمامه و انگشترت را

بنگر شقايق هاي زرد و پرپرت را

امداد كن با گوشه چشمي خواهرت را

 

بايد از اينجا خسته برگردم مدينه

با يك دل بشكسته برگردم مدينه

حسين قربانچه

عزیزان مداح این شعر راجایی بخوانند که حق مطلب ادا شودانشاءالله


ادامه اشعار درادامه مطلب

 

 



ادامه مطلب ...

نیمه شب در خرابه وقتی که

ربنای قنوت پیچیده

بعد زاری و هق هق گریه

چه شده این سکوت پیچیده

**

عمه اش گفت خوب شد خوابید

چند شب بود تا سحر بیدار

کمکم کن رباب جای زمین

سر او را به دامنت بگذار

**

آمد از بین بازویش سر را

تا که بردارد عمه اش ای داد

یک طرف دخترک سرش خم شد

یک طرف سر به روی خاک افتاد

**

شانه اش را گرفت با گریه

به سر خویش زد تکانش داد

تا که شاید دوباره برخیزد

سر باباش را نشانش داد

**

دید چشمان نیمه بازش را

پلک آتش گرفته اش را بست

دید نیلوفر است با دستش

زخمهای شکفته اش را بست

**

حلقه های فشرده زنجیر

دید چسبیده اند بر بدنش

تا که زنجیر باز شد ای وای

غرق خون شد تمام پیرهنش

**

پنجه بر خاک میزد و می گفت

نیمه جانی به دستها داریم

با ربابش زیر لب می گفت

به گمانم که بوریا داریم

**

کفنش کرد عمه خاکش کرد

پیکری که نشان آتش داشت

یادگاری ولی به دستش ماند

معجری که نشان آتش داشت

**

با همان پیرهن همان زنجیر

دخترک زیر خاک مهمان بود

 داغ اصغر بس است تدفينش

فقط از ترس نیزه داران بود

 

حسن لطفی

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

از خیمه ها که رفتی و دیدی مرا به خواب

داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده ای

گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد

می گفت عمّه ام به رخم بوسه داده ای

**

من با هوای دیدن تو زنده مانده ام

جویای گنج بودم و ویرانه نشین شدم

ممکن نشد که بوسه دهم بر رخت به نی

با چشم خود ز خرمن تو خوشه چین شدم

**

تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه

دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم

تا یک نگه ز گوشه ی چشمی به من کنی

من چشم از سر تو دمی بر نداشتم

**

با آنکه آن نگاه ، مرا جان تازه داد

اما دوپلک خود ز چه بر هم گذاشتی

یکباره از چه رو، دو ستاره افول کرد

گویا توان دیدن عمّه نداشتی

**

من در کنار عمّه سِتادم به روی پای

مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم

دستی سیاه بی ادبی کرد با سرت

من هم کبود دست روی سر گذاشتم

**

با آنکه دستبرد خزان دیده ای و لیک

باغ ولایت است که سر سبز و خرّم است

رخسار توست باغ همیشه بهار من

افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است

**

ای گل اگر چه آب ندیدی ولی بُوَد

از غنچه های صبح لبت نو شکفته تر

از جورها که با من و عمـّه شد مپرس

این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفته تر

**

هر کس غمم شنید، غم خود زیاد برد

بر زاری ام ز دیده و دل ، زار گریه کرد

هر گاه کودک تو ، به دیوار سر گذاشت

بر حال او دل در و دیوار گریه کرد

**

ای مه که شمع محفل تاریک من شدی

امشب حسد به کلبه ی من ماه می برد

گر میزبان نیامده امشب به پیشواز

از من مَرَنج، عمّه مرا راه می برد

**

گر اشک من به چهره ی مهتابی ام نبود

ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت

معذور دار، اگر شده آشفته موی من

دستم بر شانه به گیسو رَمَق نداشت

**

ویرانه،غصّه،زخم زبان،داغ، بی کسی

این کوه را بگو، تن چون کاه چون کِشَد؟

پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم

دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کشد

**

سیلی نخوره نیست کسی بین ما ولی

کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونه ام

دست عَدو بزرگ تر از چهره ی من است

یک ضربه زد کبود شده هر دو گونه ام

**

یکبار سر به گوشه ی ویران بزن ، ببین

من خاک پای تو به جبین می کشم بیا

کن زنده یاد مادر خود را ببین چسان

خود را از درد روی زمین می کشم بیا

**

گر در بَرَت به پای نخیزم ز من مپرس

اما ببخش، نیست توانی به پای من

نه شمع در خرابه، نه تو گفتگو کنی

مشکل شده شناختن تو برای من

**

ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من

دست از جهان و هر چه در آن هست می کشم

سیلی، گرفته قوّت بینایی ام

من تا شناسمت به رخت دست می کشم

**

ای گل، زعطر ناب تو آگه شدم، تویی

ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است

انگشت ها که با لب تو بوده آشنا

باور نمی کنند که این لب همان لب است

استاد حاج علی انسانی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 

 

 



ادامه مطلب ...

 

گل بوته ام ولی پُرخارم کویریم

من استخوان شکستهء راه اسیریم

 

می گفتی یک زمان که اللهی عروسیت

اما کنون بیا به تماشای پیریم

 

آیا هنوز ناز مرا می کشی پدر؟

با این لباس پاره مرا می پذیریم

 

زهرای تو شدن سبب سربلندیم

بی روسری شدن سبب سر به زیریم

 

بر پیکرم هزار اثر از تازیانه هاست

آیه به آیه مصحف جوشن کبیریم

 

بازی نمی دهند مرا کودکان شهر

من می دوم پدر تو میایی بگیریم؟

 

تقصیر من نبود که رویم شده کبود

خصم آمد و نواخت به روی حریریم

 

با دستهای سنگی خود روی صورتم

آنقدر زد که لَق شده دندان شیریم

 

چه بد نگاه می کند این مرد سرخ مو

مردک خیال کرده کنیزم، اجیریم!

 

اندام باد کرده ورم را جواب کرد

انگار منهم عازم فرش حصیریم

حسین قربانچه

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

آتش گرفتم شعله اش بال و پرم را بردبابا

طوفان گرفت و ناگهان خاکسترم را بردبابا

 

گفتم که بابای مرا پس میدهی یا نه؟

سر نیزه را هول داد و بابای حرم را بردبابا

 

وای از شتاب مرد نامردی که در صحرا

سیلی زد و بیناییِ چشم ترم را بردبابا

 

با تازیانه،با لگد،با فحش، با دعوا ....

با هرچه میشد پشت ناقه پیکرم را بردبابا

 

گفتم نکش این دستدوز مادرم زهراست

گوشش بدهکارم نشد، زد، معجرم را بردبابا

 

برق النگوهام آخر کار دستم داد

دور مچم را زخم کرد و زیورم را بردبابا

 

هر شب به تکه سنگ ویران تکیه میدادم

اما نگهبان با نوک پا، لنگرم را بردبابا

 

این دختر شامی چه رقصی میکند بابا

آوازها و خنده های او سرم را بردبابا

 

چه مجلسی دیروز رفتم بودی آنجا که

حرف کنیزی رنگ و روی خواهرم را بردبابا

حسین قربانچه

 

ادامه اشعاردر ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 10 آذر 1392برچسب:شعر,ورودبه شام,مرثیه, :: 16:43 ::  نويسنده : باقرزاده

راهِ يك ساعتِ يك روز به سَر شد بسكه

بـين ِ بـازار تـماشاگـر و نـامحرم بـود

(شاعرش را نميشناسم)

 

یک شنبه 10 آذر 1392برچسب:شعر,ورودبه شام,مرثیه, :: 16:36 ::  نويسنده : باقرزاده

 

گاهی ز روی نی سر تو میخورد زمین

گاهی سر برادر تو میخورد زمین

 

فریاد "یا حسین"ِ دلم میرود به عرش

تا صورت مطهر تو میخورد زمین

 

خوشحال می شوند که از خستگی راه

در شهر شام خواهر تو میخورد زمین

 

مَحرَم نمانده تا که بلندش کند ز خاک

وقتی ز ناقه دختر تو میخورد زمین

 

با دست خویش بر دهنش مشت میزند

پیش سه ساله تا سر تو میخورد زمین

 

با ناله ی رباب شود هر دلی کباب

هر بار راس اصغر تو میخورد زمین

 

اینجا دوباره دست علی بسته می شود

اینجا دوباره مادر تو میخورد زمین

 

رضا رسول زاده

 

ادامه اشعاردر ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
یک شنبه 10 آذر 1392برچسب:شعر,ورودبه شام,مرثیه, :: 16:32 ::  نويسنده : باقرزاده

پایش ز دست آبله آزار می کشد

از احتیاط دست به دیوار می کشد

 

درگوشه ی خرابه کنار فرشته ها

"با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد"

 

دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح

بر روی خاک عکس علمدار می کشد

 

او هرچه میکشد به خدای یتیم ها

از چشم های مردم بازار می کشد

 

گیرم برای خانه تان هم کنیز شد

آیا ز پرشکسته کسی کار می کشد؟

 

چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟

نقشی که میکشد همه را تار می کشد

 

لب های بی تحرک او با چه زحمتی

خود را به سمت کنج لب یار می کشد

 

علی اکبر لطیفیان 

 

ادامه اشعار درادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 10 آذر 1392برچسب:شعر,ورودبه شام,مرثیه, :: 16:27 ::  نويسنده : باقرزاده

كارواني ز انتهاي شفق

همچو خطي شكسته مي آمد

روزن نور بود و تا شهري

به سياهي نشسته مي آمد

**

همه آماده ي پذيرايي

همه سرگرم شهر آرايي

در نگاه حراميان پيداست

شده اين كاروان تماشايي

**

ناقه ها بي عماري و پرده

رنگ و روي تمامشان نيلي

كودكان قبيله طاها

پاسخ هر سؤالشان سيلي

**

دور هر محملي كه مي آمد

سر بر نيزه اي هويدا بود

هدف سنگ بازي مردم

هم سر بر ني و هم آنها بود

**

در شلوغي سنگ اندازان

گاه يك سر ز نيزه مي افتاد

تا دوباره به نيزه بنشيند

كس و كارش دوباره جان مي داد

**

گوئيا عيد شهر امروز است

رخت هر كس كه آمده نو شد

خاك عالم به سر زبانم لال

زينب و كاروان او هو شد

**

بعد يك انتظار طولاني

سنگ و چوب و طناب آماده ست

روي هر پشت بام مي بيني

كه بساط شراب آماده ست

**

در ميان تمام سرها بود

يك سري روي نيزه بالاتر

برق چشمان غيرتي او

بود حتي به نيزه زيباتر

**

نيزه داران به فخر مي گفتند

همه از قاتلين او هستند

بسكه از روي نيزه مي افتاد

سر او را به نيزه مي بستند

**

نيزه داران سنگدل حتي

از سر او حساب مي بردند

دور از چشم زخمي عباس

سر طفل رباب مي بردند

**

نيزه داري به حالت مستي

رقص پايي به نيزه اش مي داد

پيش چشم رباب كودك او

بارها روي خاك مي افتاد

 

حسن کردی 

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 10 آذر 1392برچسب:شعر,ورودبه شام,مرثیه, :: 16:1 ::  نويسنده : باقرزاده

وای از نگاه بی خرد بی مرام ها

 بر نیزه بود جاذبه انتقام ها

 

بازی کودکانه اطفال گشته بود

 پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

 

آن روز از تمامی دیوار های شهر

 با سنگ میرسید جواب سلام ها

 

در مدخل ورودی آن سرزمین درد

 از بین رفته بود دگر احترام ها

 

وای از محله های یهودی نشین شهر

 وای از صدای هلهله و ازدحام ها

 

یک کاروان به ناقه عریان گذر نمود

آهسته از میان نگاه امام ها

 

بر نیزه های گمشده در لابه لای دود

هجده سر بریده نشسته بدون خوود

 

 

در سرزمین شام خزانِ بهار بود

ازگریه جاده ها همگی شوره زار بود

 

ناموس اهل بیت به صحرای بی کسی

بر ناقه ی بدون عماری سوار بود

 

در بین ناقه های یتیمان هاشمی

هجده عدد ستاره دنباله دار بود

 

آن روز نیزه دار سر حضرت حسین

تنها به فکر جایزه و کسب و کار بود

 

در جمع کاروان کف پاهای دختری

زخمی تکه سنگ وَ یا اینکه خار بود

 

صف های چند بد صفتِ تازیانه دار

دور و بر کجاوه زینب قطار بود

 

گویا که بود لعل لب و مغز استخوان

آماده معانقه با چوب خیزران

 

دروازه پر ز لهو و لعب ساز و هلهله

رقاصه های شهر به دنبال قافله

 

تجار ها برای خرید و فروش سر

بنشسته اند بر سر میز معامله

 

از روی نیزه ها به زمین می خورد مدام

آن سر که با سه شعبه جدا کرد حرمله

 

از بس رقیه دخترمان تازیانه خورد

در استخوان گردنش افتاده فاصله

 

با چادری که پاره و یا تکه تکه بود

در زیر تازیانه اَدا کرد نافله

 

در بین بغض و ناله و فریاد بی کسی

گفتم میان آن ملاء عام با گله

 

**

 

نقل و نبات دور سر اهل کاروان

عید آمده برای تماشاچیانمان

 

یک عده در میان زمین های دور شهر

مشغول جمع آوری چوب خیزران

 

یک عده هم دوباره برای ادای نذر

می آورند مجمر خرما و تکه نان

 

انگار کاسب یکی از کوچه های شهر

طشت طلا فروخته با قیمت گران

 

اکبر مؤذن حرم آل فاطمه

وقت صلات بر سر گلدسته سنان

 

شب ها سه ساله دخترمان گریه می کند

از درد پا و درد سر و درد استخوان

 

با خود همیشه حجمه زنجیر میکشد

شب های سرد پهلوی او تیر میکشد

 

اسم خرابه آمد و روحم شرر گرفت

قلبم گرفته بود کمی بیشتر گرفت

 

در داخل خرابه نه گودال قتلگاه

گنجشک پر شکسته ما بال و پر گرفت

 

وقتی طبق برابر او خورد زمین

لکنت زبان حاد و درد کمر گرفت

 

انگشت های سوخته دختر حسین

خاکستر از محاسن سرخ پدر گرفت

 

رأس بریده با نگه گریه آورش

از ما سراغ مقتعه و زیب و زر گرفت

 

شکر خدا که حضرت شیب الخضیبمان

با پای سر دومرتبه از ما خبر گرفت

 

تا بوسه زد به گونه بابا رقیه مرد

مأمور سر رسید و طبق را گرفت و برد

 

خوابیده بود کودک معصوم بی صدا

دندانه های محکم زنجیر دور پا

 

بعد از زیارت سر ر گردش پدر

افتاد روی خاک و سفر کرد تا خدا

 

گل یک طرف و بلبل آن یک طرف دگر

لب ؛ گونه نقطه های تلاقی جدا جدا

 

دختر درست مثل پدر بی کفن ترین

زیرا که دید واقعه تلخ بوریا

 

یک مشت گوش پاره و روی سیاه و زرد

سوغات ما برای شهیدان کربلا

 

از شعر هم توان بیان را گرفته اند

این واژه های سیلی و زخم و سه نقطه ها

 

من عارفم مجاور نخ های پرچمش

تا هر زمان اجازه دهد می نویسمش

 

علی زمانیان

ادامه اشعاردرادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

اگر که دلخوشی عمه را نیاوردی

بگو برادر من را چرا نیاوردی؟

به وقت غارت خیمه عروسکم گم شد

عروسک من غمدیده را نیاوردی؟

عمو که آب نیاورد عاقبت خیمه

تو آمدی پدر آیا غذا نیاوردی؟

نگاه می کنی از روی نیزه، مبهوتی

منم رقیه پدر جان به جا نیاوردی؟

به گوش تو نرسیده که پهلویم زخم است

چرا برای رقیه عصا نیاوردی؟

برای آنکه بگیری مرا و تاب دهی

سرت که هیچ چرا دست و پا نیاوردی؟

سید محمد جوادی

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مناجات اميرالمومنين(م نتظران ظهور) و آدرس monajat1385.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان