مناجات اميرالمومنين(منتظران ظهور)
حقانيت و اثبات اميرالمومنين و دعا براي فرج امام زمان

  

از چشمِ شورِ شهر كوفه آخرش افتاد

در كوچه اوّل پيكرش بعدش سرش افتاد

 

بالَش به عشق مادر ارباب در آتــش

اوّل به شدّت سوخت و بعدش پرش افتاد

 

دندان ارباب دو عالم ريخت بين طشت

دندان مسلم چون ز روی منبرش افتاد

 

با اينكه می لرزيد از فردای زينب ها

لرزه به كوفه از دمِ "يا حيدرش" افتاد

 

"روز نُهُم" مسلم اسير خدعه هاشان شد *

"روز دهم" هم زير سُم ها دخترش افتاد **

 

شكر خدا او زودتر از بچّه هايش رفت

ارباب ما كه پيش جسم اكبرش افتاد

 

كوفه ميای مسلمش را بيشتر حس كرد

چشمش كه بر حلق علی اصغرش افتاد

 

از اسب خود افتاد وقتی در دل گودال

در خيمه با صورت گمانم خواهرش افتاد

 

* نهم ذی الحجه شهادت حضرت مسلم

** دهم محّرم شهادت حميده خاتون دختر مسلم

 

محمد فردوسی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...

 

من پنجمین ولی خداوند قادرم

همنام مصطفی و ملقب به باقرم

گنجینه ی علوم الهی است سینه ام

از نسل سفره دار کریم مدینه ام

مشهور شهرم و کرم ابراز می کنم

با یک نظر ز کار گره باز می کنم

قبل از تهجد شب آن عشق بازی ام

شهر مدینه شاهد سائل نوازی ام

همیان به دوش کوچه ام و ذره پرورم

ناز گدای شهر به یک غمزه می خرم

بانی روضه های غروب منا منم

پرچم به دوش ماتم کرببلا منم

من شاهد مصیبت عظمای عالمم

من شاهد غریبی آقای عالمم

سجاد زاده ام پسر مرد گریه ام

من آشنای غربت هم درد گریه ام

با چشم خویش واقعه ایی دیده ام عجیب

احرام بسته، قافله ایی دیده ام غریب

با حاجیان فاطمه تا همسفر شدم

از سرّ عشق بازی حق با خبر شدم

آنان به کوی نسل الهی قدم زدند

زیباترین منای خدا را رقم زدند

دیدم که آب تحفه ی نایاب می شود

کودک چگونه تشنه و بی تاب می شود

دیدم چگونه جسم جوان خرد می شود

شخصیت امام زمان خرد می شود

دور امام نیزه و شمشیر دیده ام

در گودی گلو اثر تیر دیده ام

دیدم مفاصلی که ز هم دور می شود

شاهی به ضرب نیزه ایی منحور می شود

خنجر به دست شمر به گودال می رود

زهرا کنار پیکرش از حال می رود

چکمه به پا به جانب مقتل دوید وای

روی ضریح سینه ی جدم پرید وای

این جا به بعد مهر سکوتی بر این لب است

گودال بوسه گاه خصوصی زینب است

 

قاسم نعمتی

اشعار ایام مسلمیه راهم فردا تکمیل میکنم

 

ادامه اشعاردر ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

         يا جوادالائمه (ع)

 

هرچند كه زخم جگرش خوب نشد

صد شكر لبش شكسته از چوب نشد

هر چند به روي بام افتاد ولي

مانند حسين تنش لگد كوب نشد

*****

جان دارد و زير آفتاب افتاده

لب تشنه شده به ياد آب افتاده

بغداد چو كوچه ي بني هاشم شد

بر خاك گُله ابوتراب افتاده

*****

بد جور به اشك و ناله اش خنديدند

پرپر زد و دور بدنش رقصيدند

اي كاش كه يك ذره حيا ميكردند

بالاي سرش رئوف را ميديدند

(شاعرش را نميشناسم)

 

ادامه اشعاردر ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

 

از درد غربت داشت كوثر گريه ميكرد

زهرا به روي قبر مادر گريه ميكرد

 

خاك مزار مادرش را ميگرفت و

با دست خود ميريخت بر سر گريه ميكرد

 

ياد گذشته ياد آينده براي

اين مادر و دختر پيمبر گريه ميكرد

 

گرم تماشاي عزاداري آنها

يك گوشه اي آرام حيدر گريه ميكرد

 

تكرار شد اين قِصه اما در دل شب

اين بار زينب زار و مضطر گريه ميكرد

 

بر روي قبر مخفي مادر به ياد

آن شعله ها و ياس پرپر گريه ميكرد

 

وقتي كه خون تازه از مسمار ميريخت

انگار بر حال علي در گريه ميكرد

 

دست خدا را دست بسته ميكشيدند

زهرا به مظلومي شوهر گريه ميكرد

 

صيادها با تازيانه حمله كردند

كوچه قفس بود و كبوتر گريه ميكرد

 

يك روز هم زينب به زير تازيانه

در قتلگه پيش برادر گريه ميكرد

 

وقتي كه طفلان بين آتش ميدويدند

بر نيزه چشم آب آور گريه ميكرد

 

طفل يتيمي روي پاي عمه ي خود

از غصه ي تاراج معجر گريه ميكرد

 

علي صالحي

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...

 

زير باران رحمتم امشب

گرم عرض ارادتم امشب

 

مثل هر شب منم نمک گيرت

باز مهمان هيئتم امشب

 

روضه خوانت شدم خدا را شکر

داده اي تو لياقتم امشب

 

شأن تو نيست نوکرت گردم

فاطمه کرده دعوتم امشب

 

مي شوم خادم عزادارت

با تمامي قدرتم امشب

 

کم برايت گذاشتم عمري

سخت غرق خجالتم امشب

 

مادر مهربان حلالم کن

جان صاحب زمان حلالم کن

 

 اي همه افتخار پيغمبر

اولين بي قرار پيغمبر

 

مي رسد ريشه اش به تو بانو

جود ايل و تبار پيغمبر

 

تو چه کردي که اين چنين شده اي

همه دار و ندار پيغمبر

 

چه کسي مثل تو در اين عالم

هستي اش شد نثار پيغمبر

 

به خدا مايه ي مباهاتيد

تو و حيدر کنار پيغمبر

 

عضوي از خانواده ات شده است

هر کسي گشته يار پيغمبر

 

شاعر تو شده رسول خدا

اين مثلک,خديجه الکبري

 

بي تو از چشم ها حيا افتاد

بي تو پيغمبرت ز پا افتاد

 

علي و فاطمه غريب شدند

بي محلي به کعبه جا افتاد

 

خوب شد رفتي و نديدي تو

خانه اي بين شعله ها افتاد

 

وسط کوچه ها ميان طناب

دست هاي گره گشا افتاد

 

يادگارت نفس نفس مي زد

لرزه بر جان مرتضي افتاد

 

کودکي پير مرد شد مادر

فاطمه روي خاک تا افتاد

 

کاش مي شد حسن زند فرياد

گوشواره روي زمين افتاد

 

محمد حسین رحیمیان

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

از بزرگواران مداح خواهش میکنم این شعررو جایی بخوانندکه حقّش ادا شه

 

ای حضرت حوریه ای روح معانی

ای خاستگاه جلوه های لن ترانی

حالا نمی شدباز پیش ما بمانی ؟

ما را مبّرا کن از این دل نا گرانی

 

برخیز وبراهل جهان پیغمبری کن

برعالم وآدم دوباره سروری کن

 

امروز در دستان خودجارو گرفتی

دیروز حتی از علی هم رو گرفتی

امروز با شانه خم از گیسو گرفتی

دیروز خون لخته از پهلو گرفتی

 

نان می پزی امّا دلم خوش نیست خانم

جان دادنت شایع شده در بین مردم

 

دیشب که خوابیدی تورا افسرده دیدم

گلبرگ هایت راخم وپژمرده دیدم

رنگ کبودی که به رویت خورده دیدم

کابوس می دیدی توراآزرده دیدم

 

این قصه ی تنهایی ات در کوچه ها چیست؟

گفتی نزن من باردارم ماجرا چیست؟

 

شهرمدینه زندگیمان را نظر زد

گرگ سقیفه ناگهان از کوچه سرزد

زهرا دم در رفت واو محکم به در زد

زهرای من را پیش چشم چل نفر زد

 

اهل مدینه عاقبت چه بد شدند آه

باپا ز روی همسر من رد شدند آه

 

پشت درماتمکده اخگر که پیچید

عمامه دور گردن حیدر که پیچید

پشت وتو دائم چادر ومعجر که پیچید

سوی ضریح پیکر تو در که پیچید

 

مسمار بین سینه ات جاباز کرد و

رفت وبه سرعت محسنت را ناز کرد و

 

هربارمیگفتی نزن یا مشت خوردی

یا پشت دستی با چهار انگشت خوردی

شلاق از پیش ولگد از پشت خوردی

این ضربه هایی که به قصد کشت خوردی...

 

...من خورده بودم زودتر افتاده بودم

زیر دری که سوخته جان داده بودم

 

حق نگذرد از قنفذ وجرم گزافش

دیدم که در کوچه چه جوری با غلافش

زد روی آرنج تو با آن انعطافش

پاداش هم میگیرد از کار خلافش

 

دربین آن کوچه چه کاری داددستت

از قسمت پهنا زد وافتاد دستت

 

باید نخ وسوزن بگیری پر بدوزی

یک پیرهن با چند تا معجر بدوزی

پیراهنی ایمن زیک لشکر بدوزی

زیر گلو را بلکه محکم تر بدوزی

 

شاید که روی این یقه خنجر نیامد

شاید ته گودال از تن در نیامد

 

وقتی حسینت تشنه لب افتاده باشد

درچنگ یک مرد عرب افتاده باشد

ای کاش قتل او به شب افتاده باشد

یاجای صورت به عقب افتاده باشد

 

اینگونه نه از پشت گردن خون می آید

نه؛پیرهن ازپیکرش بیرون می آید

 

روزی زفرق دخترت مو می کشند و

از دست دختر ها النگو می کشند و

الواط ها در خیمه چاقو می کشند و

ناموس زهرا را به هرسو می کشند و

 

حسین قربانچه

بی تو این شب، شبِ غم بار مرا می بیند

درد، این درد چه بسیار مرا می بیند

جز تو یک شهر دلِ آزار مرا می بیند

چشمت انگار که این بار مرا می بیند

ولی انگار نه انگار مرا می بیند

 

بازکن پلک که از خانه خجالت نکشم

بی تو از آه یتیمانه خجالت نکشم

شانه ای زن که از این شانه خجالب نکشم

تو و پیراهن مردانه خجالت نکشم

چشم بی جان تو ای یار مرا می بیند

 

زحمتِ دخترِ تب کرده تو را خوب نکرد

اشکش افسوس که سر دردِ تو را خوب نکرد

روی نیلی شده ي زرد تو را خوب نکرد

زخم های جگر مرد تو را خوب نکرد

چه کنم دخترکت زار مرا می بیند

 

با که گویم تن بیمار چرا خونین است

سنگ غلست، در و دیوار چرا خونین است

باز می شویم و هر بار چرا خونین است

انحنای نوک مسمار چرا خونین است

وای از آن میخ که خون بار مرا می بیند

 

قاتلت گفت که دشمن شکنش را کشتیم

خوب شد پای علی سینه زنش را کشتیم

نه فقط فاطمه با او حسنش را کشتیم

می زند داد به لبخند زنش را کشتیم

تاکه در مسجد و بازار مرا می بیند

 

آه از آن روز که کارم به تماشا افتاد

رد پایی به روی چادرت آنجا افتاد

من زمین خوردم و بانوی من از پا افتاد

ضربه ای آمد و بر بازوی تو جا افتاد

باز این روضه ي دشوار مرا می بیند

 

قنفذ از راه از آن لحظه که آمد می زد

تازه می کرد نفس را و مجدد می زد

وای از دست مغیره چقدر بد می زد

جای هر کس که در آن روز نمیزد می زد

باز با خنده در انظار مرا می بیند

 

می روی زخمی و زخم ِدل من باقی ماند

راز ِسر بسته یِ چشمانِ حسن باقی ماند

کفنت می کنم اما دو کفن باقی ماند

کهنه پیراهن و یك پاره بدن باقی ماند

پسرت بي سر و دستار مرا ميبيند

 

ترسم اين است بريزند بدنش را بكِشند

جلوي دختر ِ من پيرهنش را بكِشند

نيزه ها نقشه ي برهم زدنش را بكِشند

دارد آن چشمه ي ديدار مرا ميبيند

حسن لطفي

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

ننگ برشیعه بودن من اگر

مجلس روضه را به پا نکنم

روزی فاطمه حرامم باد

اگر این عید را عزا نکنم


ادامه اشعار در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...

این روزها دیگر کسی یادشما نیست

دیگرکسی ذکر لبش آقا بیا نیست


ترسم عزای مادرت آید ولیکن

گویند نوروز است هنگام عزا نیست


ادامه اشعار در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...

دست زمانه بار دگر اشتباه كرد

زهري، بهار زندگي ام را تباه كرد

 

در تارو پود پيكرمن رخنه كرده بود

تا مغز استخوان،همه جا طي راه كرد

 

آتش كشيد باغ اميد دل مرا

با خنده ؛ شعله هاي خودش را نگاه كرد

 

مثل كسوف روز دهم، سوز تشنگي

خورشيد پر تلألو رويم،سياه كرد

 

حال و هواي ملتهب حجره ي مرا

همرنگ سرخي شفق قتلگاه كرد

 

وحید قاسمی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

سامرا سُرمن رأی بودی

چند وقتی است سرد و دلگیری

داری ای خاک پر ز غم کم کم

بوی شهر مدینه می گیری

**

هر کجا رفته ام دم مغرب

حرم اهل بیت غوغا بود

نه، ولی سامرا غروب که شد

خالی از زائر و چه تنها بود

**

چلچراغی نبود دور ضریح

فرشهایش تمام خاکی بود

غربت این چهار قبر غریب

از بقیع و مدینه حاکی بود

**

همه دلخوشی ما این بود

لااقل یک حسن حرم دارد

حال قبری خراب و ویرانه

پیش این دیده ترم دارد

**

عمه و مادر امام زمان

قبرشان گر چه نیمه ویران بود

به خدا پا نخورده چادرشان

نشده رویشان به ضربه کبود

**

هر کسی رفت حج بیت الله

بست احرام از برای طواف

یاد آقای سامرا باشد

بین هر ناله و دعای طواف

**

مثل پروانه در طواف شمع

پسری دور بستر بابا

پاک می کرد قطره های اشک

کم کم از دیده تر بابا

**

تا که گفت آب، ظرف آب آورد

لب عطشان او تکان میخورد

کی به پیش نگاه این فرزند

بر دهان چوب خیزران میخورد

**

عمه ای بود و مادری هم بود

نه میان نگاه های حرام

وای از ماجرای بزم شراب

وای از ازدحام شهر شام

**

آستین ها حجاب سر می شد

بین آن گیر و دار در بازار

چه کسی دیده است دعوای

زن و یک نیزه دار در بازار

**

آنقدر نیزه را تکان ندهید

چون که جا باز کرده در حنجر

زیر پایت نگاه کن نامرد

سرش افتاده باز بین گذر

قاسم نعمتی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

آخرین پاره سرخ جگرم را سوزاند

زهر وقتی که من و بال و پرم را سوزاند

 

نیست آبی که نفس بین گلو بند آمد

جرعه آبی که عطش تشنه تنم را سوزاند

 

گریه دارند به حالم در و دیوار و جواد....

....ناله بی کسی ام دور و برم را سوزاند

 

کاش میریخت به بیرون جگرم حیف نشد

مانده در سینه و پا تا به سرم را سوزاند

 

خوب پیداست از این پا به زمین کوبیدن

آتش و داغ تن محتضرم را سوزاند

 

داغ آن طفل زبان بسته که حتی حالا

داغ لب هاش دل شعله ورم را سوزاند

 

مادرش پشت حرم بر سر خاکش میگفت :

این چه تیری ست که حلق پسرم را سوزاند

 

مادرش گرم سخن با لب او بود هنوز

که حرامی پِی گهواره حرم را سوزاند

 

خیمه ای شعله ور افتاد به روی طفلی

دخترک گفت که ای عمه سرم را سوزاند

 

کعب نی ،سیلی و زنجیر تبانی کردند

نیزه ها آمده و فاتحه خوانی کردند

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

باز امسال هم به لطف خدا

قسمتم شد دوماه گریه کنم

دعوتم کرد حضرت زهرا

زیر این خیمه گاه گریه کنم

**

تا بیایم به روضه ارباب

مادرش فاطمه صدایم کرد

خواهرش لطف کرده و جزوِ

سینه زن های کربلایم کرد

**

هر شبی که به مجلسی بودم

زیر یک بیرق و علم رفتم

روضه ها شد زیارت دوره

پای هر روضه یک حرم رفتم

**

گاه شش گوشه گاه خیمه و گاه

 علقمه قتلگاه و یرانه

هر شبی یک طرف مرا میبرد

این دل بی قرار دیوانه

**

روضه ها کاروان شد و من هم

پا به پایش به هرکجا رفتم

کربلا کوفه شام و آخر کار

شهر پیغمبر خدا رفتم

**

در مسیر دو ماهه ی روضه

بر حرم ها دخیل میبستم

انتهای زیارت دوره

زائر مشهد الرضا هستم

**

السلام علیک یا سلطان

باز کن در گدایتان آمد

باز هم این کبوتر جلدِ....

....صحن ایوان طلایتان آمد

**

آمدم پیش تو که بیمه شود

اجر دوماه نوکری آقا

آمدم تا لباس مشکی را

از تنم در بیاوری آقا

**

در جواب دو ماه عزاداری

آستان بوس مرقدم کردی

بعد از این شش دهه حسین حسین

کربلایی مشهدم کردی

**

آمدم پشت پنجره فولاد

دردها گفته و شفا ببرم

کاش یک لقمه حضرتی بدهی

تا برای مریض ها ببرم

**

آمدم با عزای اربابم

به عزای تو مبتلا بشوم

آمدم این دفعه ز مشهد تو

راهی شهر کربلا بشوم

**

میروم هر رواق و هر غرفه

چه حریمی دل مرا بردی

راستی در کدام گوشه صحن

زهر دادند و تو زمین خوردی

**

در کدامین حیاط از سوزِ

 آتش زهر دست و پا زده ای

در کدامین رواق آقا جان

پسر خویش را صدا زده ای

**

غالباً  قلب خسته ی بابا

شاد گردد ز دیدن فرزند

تو هم از این جهت به روی جواد

وقت دیدار میزدی لبخند

**

آه آقا ز روضه ی تو دلم

باز هم یاد کربلا افتاد

تو زدی خنده  و ولی ارباب

در کنار پسر ز پا افتاد

**

پدری با شتاب آمد و دید

تن فرزند ارباً اربا بود

خواست بوسد ولی مگر آیا

جای سالم میان اعضا بود

**

امر کردی که فرش جمع شود

تا که بر روی خاک جان بدهی

اینچنین خواستی که روضه آن

شاه لب تشنه را نشان بدهی

**

تو ولی بین حجره بسته

تک و تنها اگرچه جان دادی

کی دگر غرق خاک و خون زیر

دست و پاهای اسب افتادی

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

اي فقط ناله اي صداي اشك

اي وجود تو مبتلاي اشك

 

گيسوانت سپيد شد آقا

پيكرت آب شد به پاي اشك

 

حرف من نيست فضه ميگويد

بين خانه تويي خداي اشك

 

قتل تو بين كوچه ها رخ داد

زهر يارت شده دواي اشك

 

چقدر گريه ميكني آقا

روضه ات را بخوان به جاي اشك

 

ماجرايي كه زود پيرت كرد

آنچه از زندگيت سيرت كرد

 

چه بگويم از آن گل پرپر

چه بگويم ز داغ نيلوفر

 

چه بگويم سياه شد روزم

اول كودكي شدم مضطر

 

حرف من خاطرات يك لحظه است

لحظه اي كه نبود از آن بدتر

 

ايستادم به پنجه پايم

تا كنم روبروش سينه سپر

 

مثل طوفاني از سرم رد شد

دست او بود و صورت مادر

 

ناگهان ديدمش زمين خوردو

كاري از دست من نيامد بر

 

بعد آن غصه بود و خون جگر

ديدن روي قاتل مادر

محمد بیابانی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

 زینب بیاور آخرین رخت کفن را

تا که کفن پوشم تن سبز حسن را

 

خالى است جاى مادرم تا که ببوسد

لبهاى سرخ یوسف گل پیرهن را

 

حیدر بیا فتنه دوباره پا گرفته

بیرون کن از شهر مدینه بیوه زن را

 

قبل از سفر تا کربلا غارت نمودند

با تیرهاى پر ز کینه هستِ من را

 

عباس را گویید تا بیرون بیارد

آن تیرها که دوخته تابوت و تن را

 

بیرون کشیدم تیر از پهلویش اى واى

کردم زیارت گوییا امّ الحسن را

 

پیراهن خود را ز خون او بشویید

حرفى از این تشییع با زینب نگویید

 

جواد حیدرى

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

قصه از ابتداي مدينه شروع شد

در بين كوچه هاي مدينه شروع شد

 

داغي دوباره بر جگر درد و غم زدند

آري دوباره حادثه اي را رقم زدند

 

غربت كه در حوالي يثرب مقيم بود

اين بار نيز قسمت مردي كريم بود

 

مردي كه از اهالي شهر فريب ها

از آشنا ، غريبه و از نانجيب ها

 

انبوه درد و داغ و مصيبت به سينه داشت

يك عمر آه و ناله ز اهل مدينه داشت

 

گاهي شرر به بال و پر قاصدك زدند

گاهي ميان كوچه به زخمش نمك زدند

 

هم سنگ دينِ آينه بر سينه مي زدند

هم سنگ كين به ساحت آئينه مي زدند

 

نه داشتند طاقت اسلام ناب را

نه چشم ديدن پسر آفتاب را

 

خورشيد را به ظلمت دنيا فروختند

حق را به چند سكه خدايا فروختند؟

 

بر احترام نان و نمك پا گذاشتند

مرد غريب را همه تنها گذاشتند

 

حتي ميان خانه كسي محرمش نبود

دلواپس غريبي و درد و غمش نبود

 

تنها تر از هميشه پر از آه حسرت است

اشكش فقط روايت اندوه و غربت است

 

حالا دلش گرفته به ياد قديم ها

در كوچه هاي خاطره مثل نسيم ها

 

بغضش کبود مي شود و ناله مي شود

راوي اين غروب چهل ساله مي شود

 

حالا بماند اينکه چرا مو سپيد شد

در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد

 

روزي که شعله هاي بلا پا گرفته بود

قلبش ز بي وفايي دنيا گرفته بود

 

بادي سياه در وسط کوچه مي وزيد

اشکي کبود راه تماشا گرفته بود

 

مي ديد نامه هاي فدک پاره پاره شد

در کوچه دست مادر خود را گرفته بود

 

در تنگناي کوچه اندوه و بي کسي

ابليس راه حضرت زهرا گرفته بود

 

ناگاه ديد نقش زمين است آسمان

کي مي رود ز خاطرش اين داغ بي کران

 

زخم دل شکسته و مجروح کاري است

خون گريه هاي داغ چهل ساله جاري است

 

مظلوم تا هميشه اين شهر مي شود

وقتي که مرهم جگرش زهر مي شود

 

آثار زهر بر بدنش سبز مي شود

گل کرده است و پيرهنش سبز مي شود

 

جز چشم هاي خسته او که فرات خون...

دارد تمام باغ تنش سبز مي شود

 

يک تشت لاله از جگرش شعله مي کشد

يک دشت داغ از دهنش سبز مي شود

 

آن کهنه کينه هاي جمل تازه مي شوند

يک باغ زخم بر کفنش سبز مي شود

 

ني‌نامه غريبي صحراي نينوا

از آخرين تب سخنش سبز مي شود

 

لايوم ... از غروب نگاهش گدازه ريخت

لا يوم... از کبود لبش خون تازه ريخت

 

گفتيم تشت، لاله ، دهاني به خون نشست

اين واژه ها روايت يک داغ ديگرست

 

آن روز، داغ با دل پر تب چه مي‌کند

با قامت شکسته زينب چه مي‌کند

 

گلزخم بوسه هاي پريشان خيزران

با ساحت مقدس آن  لب چه مي‌کند

 

یوسف رحیمی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

داغی نهفته است در این قلب پاره ام

همچون حباب منتظر یک اشاره ام

 

و الله روضه ام جگر پاره زهر نیست

من کشتۀ شکستن یک جفت گوشواره ام

 

عمریست لحظۀ گذر از کوچه هایِ تنگ

آن صحنه غرور شکن در نظاره ام

 

گفتم به زهر: خوب اثر کن بر این جگر

در دست های توست فقط راه چاره ام

 

در ظلمت همیشۀ شبهای کوچه ها

در جستجویِ تکّه چندین ستاره ام

 

چون مادرم تمامِ تنم سوخت ای خدا

امّا به سینه است تمامِ شراره ام

 

اسرار کوچه را نتوان گفت با کسی

راویِ این حقیقت پر استعاره ام

 

یک جمله ای بگویم و ای خاک بر سرم

بگذاشت پا به چادر و رد شد ز مادرم

قاسم نعمتی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

پر زد نشست کفتر شعرم به بام تو

وقتی رسید قافیه هایم به نام تو

جا خورده است شعر و غزل از مقام تو

ارباب دومی و دو عالم غلام تو

 

اول امام زاده ی عالم حسن سلام

راه نجات عالم و آدم حسن سلام

 

ابن السحاب و زاده ی دریا چه گوهری

خورشید هستی و کرمت ذره پروری

از درک شعر و مرثیه ها هم فراتری

ارباب اگر تویی چه کنم غیر نوکری؟

 

بی دفتر و حساب، کریمانه می دهی

ساده، بدون قصر و کرمخانه می دهی

 

دستان بخشش و کرمت سبز یا حسن

صاحب لوایی و علمت سبز یا حسن

زهرا نژادی و قدمت سبز یا حسن

یک روز  می شود حرمت سبز یا حسن ...

 

روزی که منتقم برسد از دعای تو

یک گنبد قشنگ بسازد برای تو

 

تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم

این هم جزای آن همه آقایی و کرم

وقتی به بال دل به بقیع تو می پرم

دنیا خراب می شود انگار بر سرم ...

 

«حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند»

منسوب بر توأند و چنین محترم شدند

 

گفتم بقیع خون به دل واژه ها شده

پر زد کبوتری و چه خاکی به پا شده

از غصه هات پشت رباعی دو تا شده

روح از تن غزل به گمانم جدا شده

 

اینجا به بعد شعر برای مدینه است

حال و هوای شعر هوای مدینه است

 

مادر، فدک، عدو و سه تا نقطه ناگهان ...

گویا قیامت است زمین خورده آسمان

دستی و ضربه ای و حسن مانده مات از آن

این شد شروع شام و کتک های کودکان

 

طوفان کربلا زِ همین کوچه پا گرفت

آخر حسن چه دید؟ زبانش چرا گرفت؟

 

روزی مصیبتی به پیمبر رسید و بعد

باد خزان به کوچه ی مادر وزید و بعد

بابا ز جور حادثه در خون تپید و بعد

نامردمی ز مردم دنیا کشید و بعد

 

بالا گرفت کارش و تشتی طلب نمود

پس داد با جگر همه خونی که خورده بود

 

آن روز در میان همان کوچه مرد و رفت

طاقت نداشت، یک نفس از کاسه خورد و رفت

در آخرین بغل پسرش را فشرد و رفت

ارباب زاده را به حسینش سپرد و رفت

 

در کربلا حسن شو به جای پدر بجنگ

اصلاً نترس، بی زره و بی سپر بجنگ

 

داوود رحیمی


ادامه اشعار در ادامه مطلب

 

 



ادامه مطلب ...

غارت زده منم که کنارت نشسته ام

غارت زده منم که ز داغت شکسته ام

 

غارت زده منم که تو را خاک می کنم

تابوت را ز خون تنت پاک می کنم

 

غارت زده منم که ز کف داده صبر را

با دست خویش کنده برای تو قبر را

 

غارت زده منم چه کنم با جنازه ات

ای وای ریخته به زمین خون تازه ات

 

غارت زده منم که ز داغ برادرم

می ریزم از کنار تنت خاک بر سرم

 

غارت زده منم که ز آغوش بسته ات

می گیرم آه چادر خاکیّ مادرم

 

من را به داغ  قتل تو غارت نموده اند

نه کربلا نه کوفه نه در شام دلبرم

 

داغی که رفتن تو روی سینه ام گذاشت

والله بود سخت تر از غارت حرم

 

«تشییع روز با من و تو سازگار نیست

تا شب تو را به جانب قبرت نمی برم»

محمد بیابانی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

بسكه از آه، دل شعله ورت مي سوزد

با تماشاي تو قلب پدرت مي سوزد

 

اي جگر گوشه ي من شعله مزن بر جگرم

جگرم سوخت ز بسكه جگرت مي سوزد

 

زودتر از همه پيش پدرت مي آيي

زودتر از همه شمع سحرت مي سوزد

 

بعد من هرچه بلا هست سرت مي آيد

بعدمن واي كه پا تا به سرت مي سوزد

 

زير پرهاي تو آرام گرفتم بابا

حيف از شعله ي در بال و پرت مي سوزد

 

گاه در كوچه اي از درد زمين مي افتي

گاه از ضرب كسي چشم ترت مي سوزد

 

گاه يك نقش به يك روي تو جا مي گيرد

گاه يك زخم به روي دگرت مي سوزد

 

گاه در پشت در خانه ي خود مي نالي

چشم وا مي كني و دورو برت مي سوزد

 

يك طرف دست تو در پاي علي مي شكند

يك طرف دختركت پشت سرت مي سوزد

 

از صداي تو در آن شعله علي مي فهمد

كه اگر فضه نيايد پسرت مي سوزد

 

حسن لطفی

 

 ادامه اشعار در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...

 

هر کس خماریِ می و صهبا کشیده است
خود را به زیر سایه آقا کشیده است

دستی که بالهای مرا التیام داد
من را به طوف گنبد خضرا کشیده است

او مهربانتر از پدرم قبل خلقتم
شصت وسه سال زحمت من را کشیده است

ما قوم و خویش آل عبا در قیامتیم
آقا عبای خود به سر ما کشیده است

ما را به دست فاطمه ی خود سپرده است
ما را دخیل چادر زهرا کشیده است

با گریه می رسد نسب ما به دخترش
او قطره را نواده ی دریا کشیده است

حالا کنار بستر او گریه می کنیم
با گریه های دختر او گریه میکنیم


فصل خزان عمر من آمد، بهار رفت
دستم شکست تا که ز کف زلف یار رفت

رفتی و مانده در بر زهرا لباس تو
با بوی پیرهن ز کفم اختیار رفت

همسایه ها به گریه من طعنه میزنند
همسایگی و رحم و مروت کنار رفت

دیگر کسی به خانه ما سر نمیزند
از خانواده ام سند اعتبار رفت

با رفتنت کأنّ حسینم ز دست رفت
با رفتن تو حرمت ایل و تبار رفت

تو دست و پا زدی و حسینم شکسته شد
شاید دلش به گودی یک نیزه زار رفت

بعد از تو پهلویم چقدر تیر میکشد
با چشم و صورتم، کمرم تیر میکشد

 

محسن حنیفی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

در پیچ ِ کوچه بود، که ولگرد ِ لعنتی...

با سنگ زد به آینه، بی درد ِ لعنتی

 

دیدم به جنگ مادر رنجورم آمده !

فریاد می زدم :« برو نامرد ِ لعنتی»

 

خونت حلالِ خشم حسن می شود، برو

خونم به جوش آمده ، خون سرد ِ لعنتی

 

خط و نشان برای زنی خسته می کشی !؟

لعنت به هرکه گفته به تو مرد، لعنتی!

 

دیوارهای سنگی آن کوچه شاهدند

با مادرم چه کرد، کمردرد ِ لعنتی

وحيد قاسمي

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

 

خدا به طالع تان مُهر پادشاهي زد

به سينه ي احدي دست رد نخواهي زد

در آسمان سخاوت يگانه خورشيدي

تمام زندگي ات را سه بار بخشيدي

گدا ز كوي تو هرگز نرفته ناراضي

عزيز فاطمه! ازبسكه دست و دل بازي

مدينه شاهد حرفم ؛ فقير سرگشته

هميشه دست پر از محضر تو برگشته

به لطف خنده تان شام غم سحر گردد

نشد كه سائل تان نا اميد برگردد

خدا به شهد لبت مزه ي رطب داده

كريم آل محمد تو را لقب داده

تبسم نمكينت چقدر شيرين است!

دواي درد يتيم و فقير و مسكين است

خوشا به حال ِگدايي كه چون شما دارد

در اين حرم چقدر او برو بيا دارد!

به هر مسافر بي سر پناه جا دادي

به دست عاطفه حتي به سگ غذا دادي

گره گشايي ات از كار خَلق،ارث علي است

مقام اولي جود و بخششت ازلي است

به حج خانه ي دلبر چه ساده مي رفتي!

همه سواره ولي تو، پياده مي رفتي

شما ز بسكه كريم و گره گشا بودي

دل كوير به فكر پياده ها بودي

امام رافت دوران بي مرامي ها

نشسته اي سر يك سفره با جذامي ها

خيال كن كه منم يك جذامي ام آْقا

نيازمند نگاه و سلامي ام آقا

چقدر مثل علي از زمانه رنجيدي!

سلام داده، جواب سلام نشنيدي

امام برهه ي تزويرهاي بسياري

به وقت رفتن مسجد، زره به تن داري

كريم شهر مدينه غريب افتادم

به جان مادرت آقا، برس به فريادم

خودت غريبي و با دردم آشنا هستي

رفيق واقعي روزهاي بي دستي

قسم به حرمت اين ماه حق نگاهي كن

به دست خالي اين مستحق نگاهي كن

بگير دست مرا ، دست بسته ام آقا

ضرر زدم به خودم، ورشكسته ام آقا

دل از حساب قنوت تو سود مي گيرد

دعاي دست رحيمت چه زود مي گيرد!

براي مدح تو گويند شعر احساسي

به واژه هاي «در» و«ميخ» و«كوچه» حساسي

چه شد غرور تو آقا شكست در كوچه!؟

بگير دست مرا با خودت ببر كوچه….

چه شد كه بغض گلوگير گوشه گيرت كرد؟

كدام حادثه اين گونه زود پيرت كرد؟

چگونه اين همه غم در دل شما جا شد!؟

بگو كه عاقبت آن گوشواره پيدا شد؟

 

وحیدقاسمی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

نیمه شب در خرابه وقتی که

ربنای قنوت پیچیده

بعد زاری و هق هق گریه

چه شده این سکوت پیچیده

**

عمه اش گفت خوب شد خوابید

چند شب بود تا سحر بیدار

کمکم کن رباب جای زمین

سر او را به دامنت بگذار

**

آمد از بین بازویش سر را

تا که بردارد عمه اش ای داد

یک طرف دخترک سرش خم شد

یک طرف سر به روی خاک افتاد

**

شانه اش را گرفت با گریه

به سر خویش زد تکانش داد

تا که شاید دوباره برخیزد

سر باباش را نشانش داد

**

دید چشمان نیمه بازش را

پلک آتش گرفته اش را بست

دید نیلوفر است با دستش

زخمهای شکفته اش را بست

**

حلقه های فشرده زنجیر

دید چسبیده اند بر بدنش

تا که زنجیر باز شد ای وای

غرق خون شد تمام پیرهنش

**

پنجه بر خاک میزد و می گفت

نیمه جانی به دستها داریم

با ربابش زیر لب می گفت

به گمانم که بوریا داریم

**

کفنش کرد عمه خاکش کرد

پیکری که نشان آتش داشت

یادگاری ولی به دستش ماند

معجری که نشان آتش داشت

**

با همان پیرهن همان زنجیر

دخترک زیر خاک مهمان بود

 داغ اصغر بس است تدفينش

فقط از ترس نیزه داران بود

 

حسن لطفی

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

از خیمه ها که رفتی و دیدی مرا به خواب

داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده ای

گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد

می گفت عمّه ام به رخم بوسه داده ای

**

من با هوای دیدن تو زنده مانده ام

جویای گنج بودم و ویرانه نشین شدم

ممکن نشد که بوسه دهم بر رخت به نی

با چشم خود ز خرمن تو خوشه چین شدم

**

تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه

دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم

تا یک نگه ز گوشه ی چشمی به من کنی

من چشم از سر تو دمی بر نداشتم

**

با آنکه آن نگاه ، مرا جان تازه داد

اما دوپلک خود ز چه بر هم گذاشتی

یکباره از چه رو، دو ستاره افول کرد

گویا توان دیدن عمّه نداشتی

**

من در کنار عمّه سِتادم به روی پای

مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم

دستی سیاه بی ادبی کرد با سرت

من هم کبود دست روی سر گذاشتم

**

با آنکه دستبرد خزان دیده ای و لیک

باغ ولایت است که سر سبز و خرّم است

رخسار توست باغ همیشه بهار من

افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است

**

ای گل اگر چه آب ندیدی ولی بُوَد

از غنچه های صبح لبت نو شکفته تر

از جورها که با من و عمـّه شد مپرس

این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفته تر

**

هر کس غمم شنید، غم خود زیاد برد

بر زاری ام ز دیده و دل ، زار گریه کرد

هر گاه کودک تو ، به دیوار سر گذاشت

بر حال او دل در و دیوار گریه کرد

**

ای مه که شمع محفل تاریک من شدی

امشب حسد به کلبه ی من ماه می برد

گر میزبان نیامده امشب به پیشواز

از من مَرَنج، عمّه مرا راه می برد

**

گر اشک من به چهره ی مهتابی ام نبود

ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت

معذور دار، اگر شده آشفته موی من

دستم بر شانه به گیسو رَمَق نداشت

**

ویرانه،غصّه،زخم زبان،داغ، بی کسی

این کوه را بگو، تن چون کاه چون کِشَد؟

پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم

دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کشد

**

سیلی نخوره نیست کسی بین ما ولی

کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونه ام

دست عَدو بزرگ تر از چهره ی من است

یک ضربه زد کبود شده هر دو گونه ام

**

یکبار سر به گوشه ی ویران بزن ، ببین

من خاک پای تو به جبین می کشم بیا

کن زنده یاد مادر خود را ببین چسان

خود را از درد روی زمین می کشم بیا

**

گر در بَرَت به پای نخیزم ز من مپرس

اما ببخش، نیست توانی به پای من

نه شمع در خرابه، نه تو گفتگو کنی

مشکل شده شناختن تو برای من

**

ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من

دست از جهان و هر چه در آن هست می کشم

سیلی، گرفته قوّت بینایی ام

من تا شناسمت به رخت دست می کشم

**

ای گل، زعطر ناب تو آگه شدم، تویی

ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است

انگشت ها که با لب تو بوده آشنا

باور نمی کنند که این لب همان لب است

استاد حاج علی انسانی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 

 

 



ادامه مطلب ...

 

گل بوته ام ولی پُرخارم کویریم

من استخوان شکستهء راه اسیریم

 

می گفتی یک زمان که اللهی عروسیت

اما کنون بیا به تماشای پیریم

 

آیا هنوز ناز مرا می کشی پدر؟

با این لباس پاره مرا می پذیریم

 

زهرای تو شدن سبب سربلندیم

بی روسری شدن سبب سر به زیریم

 

بر پیکرم هزار اثر از تازیانه هاست

آیه به آیه مصحف جوشن کبیریم

 

بازی نمی دهند مرا کودکان شهر

من می دوم پدر تو میایی بگیریم؟

 

تقصیر من نبود که رویم شده کبود

خصم آمد و نواخت به روی حریریم

 

با دستهای سنگی خود روی صورتم

آنقدر زد که لَق شده دندان شیریم

 

چه بد نگاه می کند این مرد سرخ مو

مردک خیال کرده کنیزم، اجیریم!

 

اندام باد کرده ورم را جواب کرد

انگار منهم عازم فرش حصیریم

حسین قربانچه

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

آتش گرفتم شعله اش بال و پرم را بردبابا

طوفان گرفت و ناگهان خاکسترم را بردبابا

 

گفتم که بابای مرا پس میدهی یا نه؟

سر نیزه را هول داد و بابای حرم را بردبابا

 

وای از شتاب مرد نامردی که در صحرا

سیلی زد و بیناییِ چشم ترم را بردبابا

 

با تازیانه،با لگد،با فحش، با دعوا ....

با هرچه میشد پشت ناقه پیکرم را بردبابا

 

گفتم نکش این دستدوز مادرم زهراست

گوشش بدهکارم نشد، زد، معجرم را بردبابا

 

برق النگوهام آخر کار دستم داد

دور مچم را زخم کرد و زیورم را بردبابا

 

هر شب به تکه سنگ ویران تکیه میدادم

اما نگهبان با نوک پا، لنگرم را بردبابا

 

این دختر شامی چه رقصی میکند بابا

آوازها و خنده های او سرم را بردبابا

 

چه مجلسی دیروز رفتم بودی آنجا که

حرف کنیزی رنگ و روی خواهرم را بردبابا

حسین قربانچه

 

ادامه اشعاردر ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 10 آذر 1392برچسب:شعر,ورودبه شام,مرثیه, :: 16:43 ::  نويسنده : باقرزاده

راهِ يك ساعتِ يك روز به سَر شد بسكه

بـين ِ بـازار تـماشاگـر و نـامحرم بـود

(شاعرش را نميشناسم)

 

یک شنبه 10 آذر 1392برچسب:شعر,ورودبه شام,مرثیه, :: 16:36 ::  نويسنده : باقرزاده

 

گاهی ز روی نی سر تو میخورد زمین

گاهی سر برادر تو میخورد زمین

 

فریاد "یا حسین"ِ دلم میرود به عرش

تا صورت مطهر تو میخورد زمین

 

خوشحال می شوند که از خستگی راه

در شهر شام خواهر تو میخورد زمین

 

مَحرَم نمانده تا که بلندش کند ز خاک

وقتی ز ناقه دختر تو میخورد زمین

 

با دست خویش بر دهنش مشت میزند

پیش سه ساله تا سر تو میخورد زمین

 

با ناله ی رباب شود هر دلی کباب

هر بار راس اصغر تو میخورد زمین

 

اینجا دوباره دست علی بسته می شود

اینجا دوباره مادر تو میخورد زمین

 

رضا رسول زاده

 

ادامه اشعاردر ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
یک شنبه 10 آذر 1392برچسب:شعر,ورودبه شام,مرثیه, :: 16:32 ::  نويسنده : باقرزاده

پایش ز دست آبله آزار می کشد

از احتیاط دست به دیوار می کشد

 

درگوشه ی خرابه کنار فرشته ها

"با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد"

 

دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح

بر روی خاک عکس علمدار می کشد

 

او هرچه میکشد به خدای یتیم ها

از چشم های مردم بازار می کشد

 

گیرم برای خانه تان هم کنیز شد

آیا ز پرشکسته کسی کار می کشد؟

 

چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟

نقشی که میکشد همه را تار می کشد

 

لب های بی تحرک او با چه زحمتی

خود را به سمت کنج لب یار می کشد

 

علی اکبر لطیفیان 

 

ادامه اشعار درادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 10 آذر 1392برچسب:شعر,ورودبه شام,مرثیه, :: 16:27 ::  نويسنده : باقرزاده

كارواني ز انتهاي شفق

همچو خطي شكسته مي آمد

روزن نور بود و تا شهري

به سياهي نشسته مي آمد

**

همه آماده ي پذيرايي

همه سرگرم شهر آرايي

در نگاه حراميان پيداست

شده اين كاروان تماشايي

**

ناقه ها بي عماري و پرده

رنگ و روي تمامشان نيلي

كودكان قبيله طاها

پاسخ هر سؤالشان سيلي

**

دور هر محملي كه مي آمد

سر بر نيزه اي هويدا بود

هدف سنگ بازي مردم

هم سر بر ني و هم آنها بود

**

در شلوغي سنگ اندازان

گاه يك سر ز نيزه مي افتاد

تا دوباره به نيزه بنشيند

كس و كارش دوباره جان مي داد

**

گوئيا عيد شهر امروز است

رخت هر كس كه آمده نو شد

خاك عالم به سر زبانم لال

زينب و كاروان او هو شد

**

بعد يك انتظار طولاني

سنگ و چوب و طناب آماده ست

روي هر پشت بام مي بيني

كه بساط شراب آماده ست

**

در ميان تمام سرها بود

يك سري روي نيزه بالاتر

برق چشمان غيرتي او

بود حتي به نيزه زيباتر

**

نيزه داران به فخر مي گفتند

همه از قاتلين او هستند

بسكه از روي نيزه مي افتاد

سر او را به نيزه مي بستند

**

نيزه داران سنگدل حتي

از سر او حساب مي بردند

دور از چشم زخمي عباس

سر طفل رباب مي بردند

**

نيزه داري به حالت مستي

رقص پايي به نيزه اش مي داد

پيش چشم رباب كودك او

بارها روي خاك مي افتاد

 

حسن کردی 

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 10 آذر 1392برچسب:شعر,ورودبه شام,مرثیه, :: 16:1 ::  نويسنده : باقرزاده

وای از نگاه بی خرد بی مرام ها

 بر نیزه بود جاذبه انتقام ها

 

بازی کودکانه اطفال گشته بود

 پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

 

آن روز از تمامی دیوار های شهر

 با سنگ میرسید جواب سلام ها

 

در مدخل ورودی آن سرزمین درد

 از بین رفته بود دگر احترام ها

 

وای از محله های یهودی نشین شهر

 وای از صدای هلهله و ازدحام ها

 

یک کاروان به ناقه عریان گذر نمود

آهسته از میان نگاه امام ها

 

بر نیزه های گمشده در لابه لای دود

هجده سر بریده نشسته بدون خوود

 

 

در سرزمین شام خزانِ بهار بود

ازگریه جاده ها همگی شوره زار بود

 

ناموس اهل بیت به صحرای بی کسی

بر ناقه ی بدون عماری سوار بود

 

در بین ناقه های یتیمان هاشمی

هجده عدد ستاره دنباله دار بود

 

آن روز نیزه دار سر حضرت حسین

تنها به فکر جایزه و کسب و کار بود

 

در جمع کاروان کف پاهای دختری

زخمی تکه سنگ وَ یا اینکه خار بود

 

صف های چند بد صفتِ تازیانه دار

دور و بر کجاوه زینب قطار بود

 

گویا که بود لعل لب و مغز استخوان

آماده معانقه با چوب خیزران

 

دروازه پر ز لهو و لعب ساز و هلهله

رقاصه های شهر به دنبال قافله

 

تجار ها برای خرید و فروش سر

بنشسته اند بر سر میز معامله

 

از روی نیزه ها به زمین می خورد مدام

آن سر که با سه شعبه جدا کرد حرمله

 

از بس رقیه دخترمان تازیانه خورد

در استخوان گردنش افتاده فاصله

 

با چادری که پاره و یا تکه تکه بود

در زیر تازیانه اَدا کرد نافله

 

در بین بغض و ناله و فریاد بی کسی

گفتم میان آن ملاء عام با گله

 

**

 

نقل و نبات دور سر اهل کاروان

عید آمده برای تماشاچیانمان

 

یک عده در میان زمین های دور شهر

مشغول جمع آوری چوب خیزران

 

یک عده هم دوباره برای ادای نذر

می آورند مجمر خرما و تکه نان

 

انگار کاسب یکی از کوچه های شهر

طشت طلا فروخته با قیمت گران

 

اکبر مؤذن حرم آل فاطمه

وقت صلات بر سر گلدسته سنان

 

شب ها سه ساله دخترمان گریه می کند

از درد پا و درد سر و درد استخوان

 

با خود همیشه حجمه زنجیر میکشد

شب های سرد پهلوی او تیر میکشد

 

اسم خرابه آمد و روحم شرر گرفت

قلبم گرفته بود کمی بیشتر گرفت

 

در داخل خرابه نه گودال قتلگاه

گنجشک پر شکسته ما بال و پر گرفت

 

وقتی طبق برابر او خورد زمین

لکنت زبان حاد و درد کمر گرفت

 

انگشت های سوخته دختر حسین

خاکستر از محاسن سرخ پدر گرفت

 

رأس بریده با نگه گریه آورش

از ما سراغ مقتعه و زیب و زر گرفت

 

شکر خدا که حضرت شیب الخضیبمان

با پای سر دومرتبه از ما خبر گرفت

 

تا بوسه زد به گونه بابا رقیه مرد

مأمور سر رسید و طبق را گرفت و برد

 

خوابیده بود کودک معصوم بی صدا

دندانه های محکم زنجیر دور پا

 

بعد از زیارت سر ر گردش پدر

افتاد روی خاک و سفر کرد تا خدا

 

گل یک طرف و بلبل آن یک طرف دگر

لب ؛ گونه نقطه های تلاقی جدا جدا

 

دختر درست مثل پدر بی کفن ترین

زیرا که دید واقعه تلخ بوریا

 

یک مشت گوش پاره و روی سیاه و زرد

سوغات ما برای شهیدان کربلا

 

از شعر هم توان بیان را گرفته اند

این واژه های سیلی و زخم و سه نقطه ها

 

من عارفم مجاور نخ های پرچمش

تا هر زمان اجازه دهد می نویسمش

 

علی زمانیان

ادامه اشعاردرادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

اگر که دلخوشی عمه را نیاوردی

بگو برادر من را چرا نیاوردی؟

به وقت غارت خیمه عروسکم گم شد

عروسک من غمدیده را نیاوردی؟

عمو که آب نیاورد عاقبت خیمه

تو آمدی پدر آیا غذا نیاوردی؟

نگاه می کنی از روی نیزه، مبهوتی

منم رقیه پدر جان به جا نیاوردی؟

به گوش تو نرسیده که پهلویم زخم است

چرا برای رقیه عصا نیاوردی؟

برای آنکه بگیری مرا و تاب دهی

سرت که هیچ چرا دست و پا نیاوردی؟

سید محمد جوادی

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

لاله در باغ خزان، برگ و برش کم می شد

شمع ویرانه فروغ سحرش کم می شد

پلک بی حوصله اش خواست بخوابد، ای کاش

اندکی هلهله ی دور و برش کم می شد

زخم پاهای ورم کرده اگر خوب نشد

لااقل کاش کمی درد سرش کم می شد

بهر دلخوش شدن عمّه تبسّم می کرد

شاید از دغدغه ی همسفرش کم می شد

اشک و خاکستر و سیلی اثراتی دارد

ذرّه ذرّه مژه ی پلک ترش کم می شد

لگد لعنتیِ زجر زمینگیرش کرد

کاشکی درد عجیب کمرش کم می شد

سر هر کوچه که رفتند شمرد این دختر

چند دندان ز دهان پدرش کم می شد

عمویش عالم و آدم همه را می سوزاند

تار مویی اگر از روی سرش کم می شد

خوب شد شانه نزد موی سرش را زینب

چون همین چند موی مختصرش کم می شد

پرچمی

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

ای چراغ شب شهادت من

ای تماشای تو عبادت من

جان من! باز بر لب آمده ای

آفتابا! چرا شب آمده ای

ای امید دل شکسته ی من

ای دوای درون خسته ی من

گلوی پاره پاره آوردی

عوض گوشواره آوردی

نفسم هُرم آتش تب توست

جای چوب که بر روی لب توست؟

نگهت قطره قطره آبم کرد

لب خشکیده ات کبابم کرد

که به قلب رقیّه چنگ زده؟

که به پیشانی تو سنگ زده؟

سیلی از قاتلت اگر خوردم

ارث مادر به کودکی بردم

تنم از تازیانه آزردند

چادر خاکی مرا بردند

آفتاب رخم عیان گردید

در دو پوشش رویم نهان گردید

ابر سیلی به رخ حجابم شد

خون فرق سرم نقابم شد

شامیان بی مروّت و پستند

ده نفر را به ریسمان بستند

همه را با شتاب می بردند

سوی بزم شراب می بردند

من که کوچکتر از همه بودم

راه با دست بسته پیمودم

نفسم در شماره می افتاد

در وجودم شراره می افتاد

بارها بین ره زمین خوردم

عمّه ام گر نبود می مردم

تا به من خصم حمله ور می شد

عمّه می آمد و سپر می شد

بس که عمّه مدافع همه شد

پای تا سر شبیه فاطمه شد

استاد حاج غلامرضا سازگار(میثم)

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

از دشت پربلا و مکانش که بگذریم

از ظهر داغ و بحث زمانش که بگذریم

یک راست می رسیم به طفل سه ساله ای

از انحنای قد کمانش که بگذریم

از گم شدن میان بیابان کربلا

یا از به لب رسیدن جانش که بگذریم

تازه به زخم های کف پاش می رسیم

از زخم های گوش و دهانش که بگذریم

حتی زنان شام به حالش گریستند

از حال عمه ی نگرانش که بگذریم

خیلی نگاه حرمله آزار می دهد

از خاطرات تیر و کمانش که بگذریم

با روضه ی کشیده ی گوشش چه می کنند

از گوشواره های گرانش که بگذریم

دروازه کودکان بدی داشت لااقل   

از ازدحام پیر و جوانش که بگذریم

در مجلس یزید زبانش گرفته بود

از حرف های سخت و بیانش که بگذریم

حالا به گریه کردن غساله می رسیم

از دستهای زجر و توانش که بگذریم

سعید پاشازاده

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

 

هم اشک یتیم را در آوردی تو

هم دست به سوی معجر آوردی تو

بگذار برای صبح، قدری آرام

مامور طبق، مگر سر آوردی تو

**

بابای مرا بیار بابایی که...

دستی بکشد میان موهایی که...

هر روز ز روز قبل کمتر می شد

با شعله ی بام های آنجا که...

**

شد وارد شهر محمل ساداتی

دادند به این قبیله نان خیراتی

از شام، سران کوفه معجر بردند

آن روز برای طفلشان سوغاتی

**

در راه سری بریده همسایم بود

یک باغچه ی خار داخل پایم بود

نه، خواب نبود!! داخل انگشتش...

انگشتری عقیق بابایم بود

**

بر نیزه پر پرستویم را بردند

سنجاق میان گیسویم را بردند

تا از گل سر خیالشان راحت شد

بابای گلم، النگویم را بردند

**

آن مرد که نای گفتن از پایش نیست

میگفت بیا بیا که بابایش نیست

سیلی زد و بعد مدتی حس کردم

که لاله گوش من سر جایش نیست

**

آرامش خواب هرشبی را هم که...

گیسوی به آن مرتبی را هم که...

هنگام شلوغی وسط خیمه بمان

زیبایی چادر عربی را هم که...

 

علی زمانیان

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

لب بسته است بی رمق و خسته، بی شکیب

لبریز اشک و آه ولی ، فاطمي ، نجیب

 

دنیای شيون است، سکوت دمادمش

باران روضه است همین اشک نم نمش

 

زهرائی است ، شکوه ز غمها نمی‌کند

جز آرزوی دیدن بابا نمی‌کند

 

حرفی نمی زند ز کبودی پیکرش

از سنگ های کینه و گل های معجرش

 

با بی‌کسی قافله خو کرده آه آه

با طعنه های آبله و زخم گاه گاه

 

آری نمک به زخم دل غم نمی زند

از گوشواره پیش کسی دم نمی زند

 

هرگز نگفته از غم و درد اسیری اش

از ماجرای سیلی و دندان شیری اش

 

سنگ صبور هر دل بی تاب می‌شود

لب بسته و در آتش غم آب می‌شود

 

اوقات ابری اش بوی غربت گرفته اند

حالا که واژه ها همه لکنت گرفته اند

 

با آه های شعله ورش حرف می زند

او با اشاره‌ي نظرش حرف می زند

 

حالا که غرق خون شده لبهای کوچکش

با اشکهای چشم ترش حرف می زند

 

او هرگز از تسلّی سیلی سخن نگفت

دارد تمام بال و پرش حرف می زند

 

لب بسته است از همه‌ي اهل کاروان

بر نیزه با سر پدرش حرف می زند

 

مي پرسد از سر پدر و شرح سرگذشت

گاهي به روي نيزه و گاهي ميان تشت

 

بابا بيا به خاطر عمه سخن بگو

لب باز کن دو مرتبه «زهراي من» بگو

 

بابا بگو براي من از روز اشک و آه

از آن همه مصائب جانسوز قتلگاه

 

بابا براي دخترت اين حرف ساده نيست

معناي نعل تازه و تير سه شعبه چيست

 

آتش زده به جان من این داغ بی امان

انگشر تو نیست در انگشت ساربان

 

خونین شده به روی لبت آيه هاي نور

خاکستري به چهره‌ي تو مانده از تنور

 

جاری‌ست خون تازه ز لب‌هات همچنان

بابا چه کرده با لب تو چوب خيزران ...

 

این لحظه ها برای سه ساله حیاتی است

روی لبش ترنم «عجّل وفاتی» است

 

حالا که سر زده به شب تار او سحر

حالا که آمده به خرابه سر پدر

 

دیگر تحمل غم دوری نمی‌کند

در حسرت فراق صبوری نمی‌کند

 

یک بوسه از سر پدر و ... جان که بر لب است

داغ سه ساله اول غم‌های زینب است

 

یوسف رحیمی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

به زحمت تكيه بر ديوار مي‌كرد

گهي اين جمله را تكرار مي‌كرد

الهي صورتش آتش بگيرد

كه با سيلي مرا بيدار مي‌كرد

**

چه داغي برجگر بگذاشتي زجـر

عجب دست زمختي داشتي زجـر

كه هركس ديد گلبرگ رخم را

به طعنه گفت كه گل كاشتي زجـر

**

چو زينب پيكرش را آب مي ريخت

ستاره بر تن مهتاب مي ريخت

همه ديدند چون زهراي اطهر

زهرجاي تنش خوناب مي ريخت

**

نه تنها پيكرش بي تاب بوده

كه گل زخم تنش خوناب بوده

چه كاري كرد سيلي با دوچشمش؟

كه گوئي چند روزي خواب بوده

**

تمام پيكرش از درد مي‌سوخت

لبش از آه آهِ سرد مي‌سوخت

اگرچه شمع سـرخ نيمه جان بود

ندانم از چه رنگ زرد مي‌سوخت

**

تمام درد بر جانم نشسته

رد خون روي دستانم نشسته

تو خوردي خيزران و ، من ندانم

چرا زخمش به دندانم نشسته

 

یاسر حوتی

 

ادامه اشعار درادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

درد دارم ای پدر در قسمت پا بیشتر

چون اثر کرده به پایم خار صحرا بیشتر

 

گرچه گل انداخته رویم ز سیلی ها ولی

بر تنم انداخته شلاق ها جا بیشتر

 

بارها از ناقه ها افتاده ام با سر ولی

قامت من ای پدر شد ار کمر تا بیشتر

 

دست بر پهلویم و از دیده میریزم سرشک

روزها خیلی کم اما نیمه شب ها بیشتر

 

زجر میخندید و هی موی سرم را میکشید

روزها بابا کنار رأس سقا بیشتر

 

تا نیاندازد سرت را از سر نیزه زمین

ما قسم دادیم خولی را به زهرا بیشتر

 

از سر بغضی قدیمی بر سر ما سنگ می زدند

از تو کینه داشتند اما ز مولا بیشتر

 

این که چشمش را عمو بالای نیزه بسته بود

ای پدر هستیم فکر این معما بیشتر

 

گرچه بوسیده اند رویت را تمام سنگ ها

دوست دارم که ببوسم من لبت را بیشتر

 

بعضی اوقات ای پدر جان جای کل کاروان

می زدند این بی حیاها عمه ام را بیشتر

 

تو کنار قتلگاه عمو کنار علقمه

آرزو دارم بمیرم من همین جا بیشتر

 

مهدی نظری

 

ادامه اشعار درادامه مطلب

 

برای مشاهده سایر اشعار شهادت حضرت رقیه(س)

رجوع کنید به اشعار شب سوم محرم

 



ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مناجات اميرالمومنين(م نتظران ظهور) و آدرس monajat1385.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان